دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
قرار عاشقان بر بی‌قراری‌ست

ببین! جاری است از خونم به نامت

هزاران رود تا روزِ قیامت

 

قرار عاشقان بر بی‌قراری‌ست

که این سیل از اَزل این گونه جاری‌ست

 

پیشِ رو بهشت است

حسین آیینه‌ای زیبا نشان داد

دَمی آن سوی فردا را نشان داد

 

در آن آیینه، آن گل‌ها چه دیدند!

که از جان ریشه تردید چیدند

فصلی از یک ترکیب‌بند عاشورایی
شهید عشق

نمی‌دانم چه سوزی بود از عشق تو در سرها

که دل‌ها می‌زند پر در هوایت چون کبوترها

 

به خون پاک خود خطی نوشتی از فداکاری

کز آن حرفی نمی‌گنجد به دیوان‌ها و دفترها

سه پردۀ عشق، پردۀ اول

طبع من، باز پر درآورده ست

رو به صحرای محشر آورده ست

کیست این آفتاب خون آلود

کز پس کوه، سر بر آورده ست؟

تا بسازد تغزلی خونین

خنجر آورده، حنجر آورده ست

آب روان سوخت

چو گفتم کربلا، جان جهان سوخت

نوشتم تشنگی، آب روان سوخت

 

از آن صحرا که شد صحرای محشر

زمین آتش گرفت و آسمان سوخت

فصلی از یک شعر
تجلّی در منا

ای حسین، ای بهترین روزگار

شاهکارِ خلقت پروردگار

 

ای بلاگون و بلاجوی الست

ای ز جام سرمدی مخمور و مست

سبک‌تر بتاب

الا ای فروزنده دل، آفتاب!

به جسم شهیدان، سبک‌تر بتاب

 

شهیدان قربانگه راستین

فشانده به حق بر دو کون، آستین

 

عریانی خوش‌ست!

چون که «عابس» گرمی هنگامه دید

خون غیرت در رگ جانش دوید

 

گفت با خود: مرد باید بود، مرد

خوش بود از مرد، استقبال درد

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×