دسترسی سریع به موضوعات اشعار
با عشق و خون معامله شد جاودانگی
آن روز را مرور زمان باورش نشد
حتی یقین نه بلکه گمان باورش نشد
«قرآن به روی نیزۀ اعدا طلوع کرد»
تاجی به سر گذاشت سنان باورش نشد
در خون تپیده دید تمام حروف را
تا باز کرد در دل روضه لهوف را
در خون تپیده دید تمام حروف را
میدید واژهها همه فریاد میزنند
داغی عظیم و مرثیههای مخوف را
غرور فاطمه درچشم کوچه و بازار
زمین کرانۀ عطشان بیقراران است
زمانه ملتهب داغ سوگواران است
به هرطرف که بگردد نگاه سرد غروب
نشان شام غریبان سربه داران است
غروب فرشچیان
با اشکهاش دفتر خود را نمور کرد
ذهنش ز روضههای مجسم عبور کرد
در خود تمام مرثیهها را مرور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
مرهم حریف زخم زبانها نمیشود
مرهم حریف زخم زبانها نمیشود
اصلاً جگر که سوخت مداوا نمیشود
گریه مکن بهانه به دست کسی مده
با گریههات هیچ مدارا نمیشود
خسته مکن گلوی خودت را برای آب
با آب گفتن تو کسی پا نمیشود