- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۱/۰۱
- بازدید: ۵۹۴۴
- شماره مطلب: ۶۲۴۵
-
چاپ
نو سرودۀ سید حمیدرضا برقعی
مادر مرا گرفت در آغوشش، در کنج زیر پله هراسان بود
در خانۀ کدام یک از اقوام، این دفعه بمبِ سرزده مهمان بود
گرمای بی ملاحظۀ بادم، ناراحت از گلایۀ شمشادم
جمع تضاد، زندۀ مردادم، در من شروع، نقطۀ پایان بود
عمرم در آرزو سپری میشد، در حسرت دوچرخه و کفشی نو
آن روزها که وسعت این دنیا، در چشم من مسیر دبستان بود
یک دست توی جعبۀ شیرینی، یک دست سوی شربت در سینی
حق داشت کودکیام اگر یک سال، چشم انتظار نیمۀ شعبان بود
من خسته بودم و پدرم مشتاق، او تندتند سوی اذان میرفت
ناگاه بهجتی به دلم میریخت، آن مسجدی که در گذرِ خان بود
در راه بازگشت پدر با من، از روزهای رفته سخن میگفت
از اینکه فقر، خواهر او را کشت، از اینکه فقر، سایۀ آنان بود
از اینکه در حرارت تابستان، حتی حصیر بادبزن میسوخت
از اینکه نفتِ توی علاءالدین، تنها حریف فصل زمستان بود
باز از پدر بزرگ که شاعر بود، از کربلا نرفتن او میگفت
میگفت خواب دیده غبارآلود، نعلینهاش گوشۀ ایوان بود
باهم قدم زنان به حرم رفتیم، قد میکشید شوق تماشایم
آنچه مرا به شعر فرا میخواند، تصویر صحن خلوت و باران بود
مرداد و آذر و دی و شهریور، آبان و مهر و تیر چه فرقی داشت
هروقت آمدم به حرم این جا، اردیبهشتهای فراوان بود
-
آیات ابراهیم
به منبر میرود دریا، به سویش گام بردارید
هلا! اسلام را از چشمۀ اسلام بردارید
مبادا از قلمها جا بیفتد واژهای، اینک
که بر منبر قدح کج کرده ساقی جام بردارید
-
ماه، در کسوت سقا به میان آمده است
مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتندگرد و خاکی شد و از خیمه دو تا آینه رفت
ماه از میسره، خورشید هم از میمنه رفت -
حسن ختام
نه تنها در وداع تو جدا شد جان من از من
که میآمد صدای نالههای پنج تن از مناز آنجایی که وابسته است جان من به جان تو
جدا کردند سر از تو، جدا کردند تن از من
میان معرکه هم زخم، هم جان باختن از تو
میان خیمهها هم سوختن، هم ساختن از من -
نفهمیند یاسین را
رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاددگرگون شد جهان، لرزید دنیا، زیر و رو شد خاک
دمی که زینت دوش نبی روی زمین افتاد
نو سرودۀ سید حمیدرضا برقعی
مادر مرا گرفت در آغوشش، در کنج زیر پله هراسان بود
در خانۀ کدام یک از اقوام، این دفعه بمبِ سرزده مهمان بود
گرمای بی ملاحظۀ بادم، ناراحت از گلایۀ شمشادم
جمع تضاد، زندۀ مردادم، در من شروع، نقطۀ پایان بود
عمرم در آرزو سپری میشد، در حسرت دوچرخه و کفشی نو
آن روزها که وسعت این دنیا، در چشم من مسیر دبستان بود
یک دست توی جعبۀ شیرینی، یک دست سوی شربت در سینی
حق داشت کودکیام اگر یک سال، چشم انتظار نیمۀ شعبان بود
من خسته بودم و پدرم مشتاق، او تندتند سوی اذان میرفت
ناگاه بهجتی به دلم میریخت، آن مسجدی که در گذرِ خان بود
در راه بازگشت پدر با من، از روزهای رفته سخن میگفت
از اینکه فقر، خواهر او را کشت، از اینکه فقر، سایۀ آنان بود
از اینکه در حرارت تابستان، حتی حصیر بادبزن میسوخت
از اینکه نفتِ توی علاءالدین، تنها حریف فصل زمستان بود
باز از پدر بزرگ که شاعر بود، از کربلا نرفتن او میگفت
میگفت خواب دیده غبارآلود، نعلینهاش گوشۀ ایوان بود
باهم قدم زنان به حرم رفتیم، قد میکشید شوق تماشایم
آنچه مرا به شعر فرا میخواند، تصویر صحن خلوت و باران بود
مرداد و آذر و دی و شهریور، آبان و مهر و تیر چه فرقی داشت
هروقت آمدم به حرم این جا، اردیبهشتهای فراوان بود