- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۱۲/۱۱
- بازدید: ۱۶۵۰
- شماره مطلب: ۵۹۱
-
چاپ
تنها دلیل بارش باران واژهها
شاعر نشسته بود کناری و مینوشت
بنیاد واژه را به گل عشق میسرشت
بذر محبتی که به بستان واژه کشت
شعری شد و رسید به دروازۀ بهشت
شعرش گرفته حال و هوایی عجیب را
حس میکند درون فضا بوی سیب را
شاعر سکوت می کند و بغض در گلو
از زمزم دو چشم ترش میکند وضو
سر میکشد ز جام بلاها سبو سبو
باران واژه میرسد از هر چهار سو
حال و هوای روضه که در جان واژههاست
تنها دلیل بارش باران واژههاست
از چشمهای خیس خیالی عجیب گفت
از گریۀ شبانه و از بوی سیب گفت
از نازکای حنجر طفلی غریب گفت
از زینب، از الاهۀ صبر و شکیب گفت
از چارپارۀ نگهی بسته مینوشت
از بیتهای مثنوی خسته مینوشت
بر پردههای مشکی هیئت به غم نوشت
پشت نگاه ابری احساس هم نوشت
با گریه روی کاغذ شعرش قلم نوشت
بیتی که روی صفحۀ دل محتشم نوشت
"باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است"
این بیت آتشی به زمین و زمان کشید
موج غمی به وسعت هفت آسمان کشید
قد ردیف و قافیهها را کمان کشید
فریادی از غروب غم انگیز جان کشید
خون گریه کرد شاعر افتاده از نفس
آزاد شد تمام قوافی از این قفس
احساس می کند که دلش از قفس رهاست
یک چشم خون و چشم دگر روی نیزهاست
قرآن بخون که صوت تو از حنجر خداست
"زین قصه هفت گنبد افلاک پر صداست"
"خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پروردۀ کنار رسول خدا حسین"
حالا رسیده بود به گودال قتلگاه
افتاده بود روی زمین پارههای ماه
با گریه از تمام وجودش کشید آه
قدری نشست، در تپش روضههای چاه
این بیتهای خستۀ پر خون برای کیست
مصراعهای خفته به هامون برای کیست
دیگر توان گفتن یک بیت هم نداشت
شعرش مسیر بسته و پر پیچ و خم نداشت
چیزی ز روضۀ غم ارباب کم نداشت
شاید برای گفتن این بند دم نداشت
حالا فقط سکوت و سکوت است و یک دلِ...
خورشید روی نیزه و ماهی به محفلِ...
گر چه تمام میشود این قصه ناگزیر
اما دوباره پای زمین مانده در گلِ
شاعر سکوت مبهم خود را شکسته و
آورده است قافیه را روی محملِ...
این بیت ها نهایت دردند در غروب
مهمان شدیم در هدف تیر و گرز و چوب
تنها دلیل بارش باران واژهها
شاعر نشسته بود کناری و مینوشت
بنیاد واژه را به گل عشق میسرشت
بذر محبتی که به بستان واژه کشت
شعری شد و رسید به دروازۀ بهشت
شعرش گرفته حال و هوایی عجیب را
حس میکند درون فضا بوی سیب را
شاعر سکوت می کند و بغض در گلو
از زمزم دو چشم ترش میکند وضو
سر میکشد ز جام بلاها سبو سبو
باران واژه میرسد از هر چهار سو
حال و هوای روضه که در جان واژههاست
تنها دلیل بارش باران واژههاست
از چشمهای خیس خیالی عجیب گفت
از گریۀ شبانه و از بوی سیب گفت
از نازکای حنجر طفلی غریب گفت
از زینب، از الاهۀ صبر و شکیب گفت
از چارپارۀ نگهی بسته مینوشت
از بیتهای مثنوی خسته مینوشت
بر پردههای مشکی هیئت به غم نوشت
پشت نگاه ابری احساس هم نوشت
با گریه روی کاغذ شعرش قلم نوشت
بیتی که روی صفحۀ دل محتشم نوشت
"باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است"
این بیت آتشی به زمین و زمان کشید
موج غمی به وسعت هفت آسمان کشید
قد ردیف و قافیهها را کمان کشید
فریادی از غروب غم انگیز جان کشید
خون گریه کرد شاعر افتاده از نفس
آزاد شد تمام قوافی از این قفس
احساس می کند که دلش از قفس رهاست
یک چشم خون و چشم دگر روی نیزهاست
قرآن بخون که صوت تو از حنجر خداست
"زین قصه هفت گنبد افلاک پر صداست"
"خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پروردۀ کنار رسول خدا حسین"
حالا رسیده بود به گودال قتلگاه
افتاده بود روی زمین پارههای ماه
با گریه از تمام وجودش کشید آه
قدری نشست، در تپش روضههای چاه
این بیتهای خستۀ پر خون برای کیست
مصراعهای خفته به هامون برای کیست
دیگر توان گفتن یک بیت هم نداشت
شعرش مسیر بسته و پر پیچ و خم نداشت
چیزی ز روضۀ غم ارباب کم نداشت
شاید برای گفتن این بند دم نداشت
حالا فقط سکوت و سکوت است و یک دلِ...
خورشید روی نیزه و ماهی به محفلِ...
گر چه تمام میشود این قصه ناگزیر
اما دوباره پای زمین مانده در گلِ
شاعر سکوت مبهم خود را شکسته و
آورده است قافیه را روی محملِ...
این بیت ها نهایت دردند در غروب
مهمان شدیم در هدف تیر و گرز و چوب
خیلی قشنگ بود