- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۱۵۵۴
- شماره مطلب: ۵۸۶۱
-
چاپ
تنور غم
باز آهم، آتشی افروخته
در تنور غم، دلم را سوخته
آن شنیدم خولی بیدادگر
داشت با خود، رأس نور دادگر
بُرد آن سر را نهان در خانهاش
رشک کوی طور شد، کاشانهاش
آن سر پُرنور را با صد غرور
کرد پنهان از جفا، کنج تنور
همسرش بود از دل و جان ز اهل راز
نیمهشب برخاست از بهر نماز
آمدش بر چشم دل، ناگه ز دور
مطبخ خانه، سراسر غرق نور
چون بشد بر سوی مطبخ از وفا
دید مطبخ را پُر از نور خدا
چشم چون سوی تنورش اوفتاد
روزنی از حق به روی دل گشاد
گفت با خود، آن زن پاکیزهدین:
مطبخ ما آمده عرش برین
شد زن خولی از آن منظر ز هوش
کآمدش از غیب، آوازی به گوش:
این سر پُرنور، نور کبریاست
ذات پاکش، جلوۀ ذات خداست
نور این سر، نور حیدر آمده
مادرش، خاتون محشر آمده
گاه گردد گوی میدان بلا
گاه شمع بارگاه کبریا
سرّ این سر کس نداند جز خدا
جز خدا کس نیست او را خونبها
بس بُوَد، «سرباز»! دل پُرآه کن
نیست طاقت، قصّه را کوتاه کن
-
تقریر عشق
باز یادم آمد از تقریر عشق
بر مرید عشق، پند پیر عشق
گفت با من: در دیار کربلا
بود پیری، خضر دریای صفا
-
خونین قصّه
ای صبا! بشْنو ز من، این داستان
آتشی زن بر وجود دوستان
گفت خونینقصّهای با جان ریش
مادر ایّام با فرزند خویش
-
آهوی حرم
شه لبتشنگان میگفت زیر تیغ قاتلها
«الا یا ایّها السّاقی! اَدر کاساً و ناولها»[i]
به جز سلطان دین، کس دعوی جان دادنش نبْوَد
«که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها»
-
طاق نوحه
باز این عزای کیست؟ که خلق دو عالمش
هستند همچو کعبه، سیهپوش در غمش
بیپرده بانگ شیون غم میرسد همی
از پردهای که چشم مَلَک نیست، مَحرمش
تنور غم
باز آهم، آتشی افروخته
در تنور غم، دلم را سوخته
آن شنیدم خولی بیدادگر
داشت با خود، رأس نور دادگر
بُرد آن سر را نهان در خانهاش
رشک کوی طور شد، کاشانهاش
آن سر پُرنور را با صد غرور
کرد پنهان از جفا، کنج تنور
همسرش بود از دل و جان ز اهل راز
نیمهشب برخاست از بهر نماز
آمدش بر چشم دل، ناگه ز دور
مطبخ خانه، سراسر غرق نور
چون بشد بر سوی مطبخ از وفا
دید مطبخ را پُر از نور خدا
چشم چون سوی تنورش اوفتاد
روزنی از حق به روی دل گشاد
گفت با خود، آن زن پاکیزهدین:
مطبخ ما آمده عرش برین
شد زن خولی از آن منظر ز هوش
کآمدش از غیب، آوازی به گوش:
این سر پُرنور، نور کبریاست
ذات پاکش، جلوۀ ذات خداست
نور این سر، نور حیدر آمده
مادرش، خاتون محشر آمده
گاه گردد گوی میدان بلا
گاه شمع بارگاه کبریا
سرّ این سر کس نداند جز خدا
جز خدا کس نیست او را خونبها
بس بُوَد، «سرباز»! دل پُرآه کن
نیست طاقت، قصّه را کوتاه کن