- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۸۹۳
- شماره مطلب: ۵۸۲۴
-
چاپ
کیفر داور
شاه با یاران خود، گرم حضور
کوفیان سنگدل، مست غرور
شد برون از خیمهگه آن شاه فرد
دید صحرایی است، پُر از خاک و گَرد
چشم خود را هر طرف کآن شه گشود
تابش شمشیر و برق نیزه بود
شد چو پیغمبر، سوار ذوالجناح
آمد از خیمه برون، سوی جناح
دید آن شه، مردمی بی درد و عار
گشتهاند آماده بهر کارزار
گفت: ای مردم! نه این مردانگی است
وین نه شرط رادی و فرزانگی است
من حسینم، «قرّهالعین» بتول
من همان فرزانه فرزند رسول
نیست، ای مردم! مرا جرم و گناه
تا که خون من بریزید، ای سپاه!
شرم، ای مردم! ز پیغمبر کنید
ترس و خوف از کیفر داور کنید
میشناسیدم شما من کیستم
من مگر فرزند زهرا نیستم؟
از چه رو بستید، ای قوم جهول؟
آب را بر روی اولاد رسول
در حرم غوغا بُوَد از قحط آب
خانۀ ظلم شما مردم، خراب!
پس به او گفتند با صوت جلی:
میکُشیمت زار از بغض علی
شه چو این پاسخ از آن مردم شنید
آه سوزان از دل نالان کشید
دید اکنون چاره جز شمشیر نیست
روبهان را بیم و خوف از شیر نیست
رو به یاران کرد کای شیران جنگ!
عرصه را بر روبهان سازید تنگ
چون شنیدند این خطاب مستطاب
جملگی گفتند شه را در جواب:
جان ما زین زندگانی، سیر بود
مرغ دل در این قفس، دلگیر بود
کاش! ای شه! ما دوصد جان داشتیم
تا به راه عاشقی بگْذاشتیم
در رهت، ای دوست! ترک سر کنیم
جان خود، قربانی اکبر کنیم
جملگی با روی باز و قلب شاد
بر گرفتندی ز شه، اذن جهاد
این بُوَد، «منصوریا»! شرط ادب
جان سپردن پیش جانان، تشنهلب
-
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
-
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
-
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
-
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
کیفر داور
شاه با یاران خود، گرم حضور
کوفیان سنگدل، مست غرور
شد برون از خیمهگه آن شاه فرد
دید صحرایی است، پُر از خاک و گَرد
چشم خود را هر طرف کآن شه گشود
تابش شمشیر و برق نیزه بود
شد چو پیغمبر، سوار ذوالجناح
آمد از خیمه برون، سوی جناح
دید آن شه، مردمی بی درد و عار
گشتهاند آماده بهر کارزار
گفت: ای مردم! نه این مردانگی است
وین نه شرط رادی و فرزانگی است
من حسینم، «قرّهالعین» بتول
من همان فرزانه فرزند رسول
نیست، ای مردم! مرا جرم و گناه
تا که خون من بریزید، ای سپاه!
شرم، ای مردم! ز پیغمبر کنید
ترس و خوف از کیفر داور کنید
میشناسیدم شما من کیستم
من مگر فرزند زهرا نیستم؟
از چه رو بستید، ای قوم جهول؟
آب را بر روی اولاد رسول
در حرم غوغا بُوَد از قحط آب
خانۀ ظلم شما مردم، خراب!
پس به او گفتند با صوت جلی:
میکُشیمت زار از بغض علی
شه چو این پاسخ از آن مردم شنید
آه سوزان از دل نالان کشید
دید اکنون چاره جز شمشیر نیست
روبهان را بیم و خوف از شیر نیست
رو به یاران کرد کای شیران جنگ!
عرصه را بر روبهان سازید تنگ
چون شنیدند این خطاب مستطاب
جملگی گفتند شه را در جواب:
جان ما زین زندگانی، سیر بود
مرغ دل در این قفس، دلگیر بود
کاش! ای شه! ما دوصد جان داشتیم
تا به راه عاشقی بگْذاشتیم
در رهت، ای دوست! ترک سر کنیم
جان خود، قربانی اکبر کنیم
جملگی با روی باز و قلب شاد
بر گرفتندی ز شه، اذن جهاد
این بُوَد، «منصوریا»! شرط ادب
جان سپردن پیش جانان، تشنهلب