- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۵۲۷۴
- شماره مطلب: ۴۵۷۸
-
چاپ
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
خیمه و خرگاه بر پا ساختند
کربلای دیگر آنجا ساختند
گِرد هم پس حلقهی ماتم زدند
دستها بر سر ز بار غم زدند
گفت زینب با دلی افروخته
همچو پروانه کز آتش سوخته:
ما ز دشت کربلا برگشتهایم
ما خود از دریای خون بگْذشتهایم
ای مدینه! اندر آن وقت سحر
کز سر کوی تو، من کردم سفر،
اکبر رعناجوانی داشتم
اصغر شیرینزبانی داشتم
رفتم و با یک جهان غم آمدم
راستی با قامت خم آمدم
در میان، زینب فروزان همچو شمع
بانوان هم دور او بودند جمع
جمله چون پروانه پرپر میزدند
از غم دل، دست بر سر میزدند
در میان زینب چو مه وآن هالهها
همچو نی سر کرده از دل نالهها
شمع و پروانه به هم خوش ساختند
شهر یثرب را ز غم بگْداختند
بشْنود، ای وای! اگر «امّالبنین»
دست عبّاسش فتاده بر زمین
گردد آگه گر ز جسم چاک او
میرود بر باد، یکسر خاک او
گر از این غم باخبر، زهرا شود
خونجگر چون لالهی صحرا شود
بیبرادر زینب از راه آمده
با سپاه ناله و آه آمده
ای زنان! در ماتمش زاری کنید
زینب غمدیده را یاری کنید
خواهر از داغ برادر، پیر شد
یکسره از زندگانی، سیر شد
شو خمُش، «منصوریا»! دیگر بس است
بس بُوَد داغی اگر اینجا کس است
-
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
-
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
-
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
خیمه و خرگاه بر پا ساختند
کربلای دیگر آنجا ساختند
گِرد هم پس حلقهی ماتم زدند
دستها بر سر ز بار غم زدند
گفت زینب با دلی افروخته
همچو پروانه کز آتش سوخته:
ما ز دشت کربلا برگشتهایم
ما خود از دریای خون بگْذشتهایم
ای مدینه! اندر آن وقت سحر
کز سر کوی تو، من کردم سفر،
اکبر رعناجوانی داشتم
اصغر شیرینزبانی داشتم
رفتم و با یک جهان غم آمدم
راستی با قامت خم آمدم
در میان، زینب فروزان همچو شمع
بانوان هم دور او بودند جمع
جمله چون پروانه پرپر میزدند
از غم دل، دست بر سر میزدند
در میان زینب چو مه وآن هالهها
همچو نی سر کرده از دل نالهها
شمع و پروانه به هم خوش ساختند
شهر یثرب را ز غم بگْداختند
بشْنود، ای وای! اگر «امّالبنین»
دست عبّاسش فتاده بر زمین
گردد آگه گر ز جسم چاک او
میرود بر باد، یکسر خاک او
گر از این غم باخبر، زهرا شود
خونجگر چون لالهی صحرا شود
بیبرادر زینب از راه آمده
با سپاه ناله و آه آمده
ای زنان! در ماتمش زاری کنید
زینب غمدیده را یاری کنید
خواهر از داغ برادر، پیر شد
یکسره از زندگانی، سیر شد
شو خمُش، «منصوریا»! دیگر بس است
بس بُوَد داغی اگر اینجا کس است