- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۹۷۳
- شماره مطلب: ۵۷۷۰
-
چاپ
نظر حسرت
آمد آن سرخیل عشّاق الست
نزد شاه عشق با مشکی به دست
نالهی «قَد ضاق صدری» ساز کرد
حضرتش را خوش سخن آغاز کرد
کای شه آبآفرین! داد از عطش!
وی غریب بیمعین! داد از عطش!
من مگر عبّاس آبآور نیام؟
یا که شبل ساقی کوثر نیام؟
گو روم آبی به طفلان آورم
ور نشد با دست، با جان آورم
سوی عمّان، قطرهای از شط کشم
ور نه بر نام سقایت، خط کشم
گیرم از این قوم، آبی بیدریغ
با سر و دست، ار ندادندم به تیغ
خسرو خشکیدهلب با چشم تر
بر برادر کرد از حسرت، نظر
شاه عالم، آن ولیّ کردگار
گفت با عبّاس با حالی فگار:
تو علم بردار، نک بهر حسین
چون علی بهر پیمبر در حنین
کن سقایت تا که وقتت، باقی است
چشمها اینک به دست ساقی است
بر شریعه زد به امر شه، قدم
رانْد با خشکیدهمشکی سوی یم
همچو جان آن گه در آغوشش کشید
پس چو بار عشق بر دوشش کشید
ساقی از لبتشنگان، خود تشنهتر
خواست تا سازد لبی زآن آب، تر
بُرد کف را زیر آب و برفشانْد
وز دو نرگس بر قمر، اختر نشانْد
یعنی ای عبّاس! چون نوشی تو آب؟
وز عطش، آل علی بی توش و تاب
نیست باللَّه! شیوهی آزادگان
آب نوشی، بی برادرزادگان؟
بحر غیرت، تشنه با سوز درون
رَخش همّت رانْد و از شط شد برون
حیدرآسا خویش را زد یکتنه
همچو برق از میسره بر میمنه
گر نبودش آب در دست دگر
برق تیغش در جهان میزد شرر
از یمین زادهی دست خدا
گشت از شمشیر، دست از تن جدا
در قمار پاکبازی دست چیست؟
«مست کز سیلی گریزد، مست نیست»
عشق را نتْوان که یکدستی گرفت
دل در این ره باید از هستی گرفت
بر خیام و بانگ شاهش، چشم و گوش
کاوفتادش دست دیگر هم ز دوش
مشک را چون شیر بر دندان گرفت
نی به دندان بل به دست جان گرفت
چون تهی از شاخه، سرو ناز شد
با دل زارش، سخن آغاز شد:
شاهبازی، نبْوَدت دستی، ضرور
چشم بد از مشک آبت باد دور!
بایدت اینک چنین بی بال و پر
تیرباران بلا را شد سپر
چرخ چون از تیر کین برداشت شست
درگذشت از مشک و بر قلبش نشست
چون نبودی دیگری غمخوار او
مشک گریان شد به حال زار او
شسته کف از آب و از تن داده دست
پا تهی کرد از رکاب و دیده بست
علّت افتادنش را بر زمین
من ندانم از عمود آهنین
بلکه بر خاک سیه، مه رخ گذاشت
که ز رخسار سکینه شرم داشت
گشت غلتان، سروآسا روی خاک
بس بگفتا: «یا اخا! ادرک اخاک»
نالهی جانسوز عبّاس رشید
چون به گوش شاه مظلومان رسید
تاخت شاه بیبرادر بر سرش
دید همچون خویش بی بال و پرش
طاقت و صبر و توان رفتش ز دست
گفت: این دم پشتم از داغت شکست
آه! کز بیداد این چرخ اثیر
زینبم هم میشود دیگر اسیر
هان! «شهابا»! لب فرو بند از سخن
کآتش افکندی به جان مرد و زن
-
بزمآرا
بزمآرای قضا در کربلا
چون صلا زد عاشقان را بر بلا
تشنگان بادهی جام الست
آن بلاجویان مست میپرست،
-
کشور دل
دید «مسلم» را «حبیب» حقپرست
با همه بیرنگیاش، رنگی به دست
گفت با زاریش کای دیرینهدوست!
وی که دانم طالب مغزی، نه پوست!
-
طیّب
دید چون شاه شهیدان را غریب
داد از کف، «جون»، آرام و شکیب
آمد و افکنْد خود بر پای شه
بوسه زد بر پای گردونسای شه
-
تقدیم خلوص
نور فیض حق چو رخشیدن گرفت
همّت شه، جرم بخشیدن گرفت
حر که بسته بر میان، شمشیر رزم
جذبهای زآن نور آوردش به بزم
نظر حسرت
آمد آن سرخیل عشّاق الست
نزد شاه عشق با مشکی به دست
نالهی «قَد ضاق صدری» ساز کرد
حضرتش را خوش سخن آغاز کرد
کای شه آبآفرین! داد از عطش!
وی غریب بیمعین! داد از عطش!
من مگر عبّاس آبآور نیام؟
یا که شبل ساقی کوثر نیام؟
گو روم آبی به طفلان آورم
ور نشد با دست، با جان آورم
سوی عمّان، قطرهای از شط کشم
ور نه بر نام سقایت، خط کشم
گیرم از این قوم، آبی بیدریغ
با سر و دست، ار ندادندم به تیغ
خسرو خشکیدهلب با چشم تر
بر برادر کرد از حسرت، نظر
شاه عالم، آن ولیّ کردگار
گفت با عبّاس با حالی فگار:
تو علم بردار، نک بهر حسین
چون علی بهر پیمبر در حنین
کن سقایت تا که وقتت، باقی است
چشمها اینک به دست ساقی است
بر شریعه زد به امر شه، قدم
رانْد با خشکیدهمشکی سوی یم
همچو جان آن گه در آغوشش کشید
پس چو بار عشق بر دوشش کشید
ساقی از لبتشنگان، خود تشنهتر
خواست تا سازد لبی زآن آب، تر
بُرد کف را زیر آب و برفشانْد
وز دو نرگس بر قمر، اختر نشانْد
یعنی ای عبّاس! چون نوشی تو آب؟
وز عطش، آل علی بی توش و تاب
نیست باللَّه! شیوهی آزادگان
آب نوشی، بی برادرزادگان؟
بحر غیرت، تشنه با سوز درون
رَخش همّت رانْد و از شط شد برون
حیدرآسا خویش را زد یکتنه
همچو برق از میسره بر میمنه
گر نبودش آب در دست دگر
برق تیغش در جهان میزد شرر
از یمین زادهی دست خدا
گشت از شمشیر، دست از تن جدا
در قمار پاکبازی دست چیست؟
«مست کز سیلی گریزد، مست نیست»
عشق را نتْوان که یکدستی گرفت
دل در این ره باید از هستی گرفت
بر خیام و بانگ شاهش، چشم و گوش
کاوفتادش دست دیگر هم ز دوش
مشک را چون شیر بر دندان گرفت
نی به دندان بل به دست جان گرفت
چون تهی از شاخه، سرو ناز شد
با دل زارش، سخن آغاز شد:
شاهبازی، نبْوَدت دستی، ضرور
چشم بد از مشک آبت باد دور!
بایدت اینک چنین بی بال و پر
تیرباران بلا را شد سپر
چرخ چون از تیر کین برداشت شست
درگذشت از مشک و بر قلبش نشست
چون نبودی دیگری غمخوار او
مشک گریان شد به حال زار او
شسته کف از آب و از تن داده دست
پا تهی کرد از رکاب و دیده بست
علّت افتادنش را بر زمین
من ندانم از عمود آهنین
بلکه بر خاک سیه، مه رخ گذاشت
که ز رخسار سکینه شرم داشت
گشت غلتان، سروآسا روی خاک
بس بگفتا: «یا اخا! ادرک اخاک»
نالهی جانسوز عبّاس رشید
چون به گوش شاه مظلومان رسید
تاخت شاه بیبرادر بر سرش
دید همچون خویش بی بال و پرش
طاقت و صبر و توان رفتش ز دست
گفت: این دم پشتم از داغت شکست
آه! کز بیداد این چرخ اثیر
زینبم هم میشود دیگر اسیر
هان! «شهابا»! لب فرو بند از سخن
کآتش افکندی به جان مرد و زن