- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۳۰۵۱
- شماره مطلب: ۴۶۶۰
-
چاپ
کشور دل
دید «مسلم» را «حبیب» حقپرست
با همه بیرنگیاش، رنگی به دست
گفت با زاریش کای دیرینهدوست!
وی که دانم طالب مغزی، نه پوست!
مسلما! هان! لحظهای باز آر هوش
از حبیبت بشْنو و در جان بکوش
دیده بگشا، مسلما! وین عار بین
در اسیری، خسرو احرار بین
یوسف ما در زمین کربلا
میزند دل را به یاری، خود صلا
مسلم از وی چون شنید این سرگذشت
آب غیرت آمدش، از سر گذشت
آتش عشقش، چنان بر جان فتاد
که بنای هستیاش بر باد داد
هِشت رنگ آن جوهر یکتای فرد
وز عرضهای جهان، اعراض کرد
گفت آن سرخیل ارباب وفا
با حبیب آن قبلهی اهل صفا:
چهرهی جان شویمی زین آب و گل
در زمین کربلا با خون دل
کشور دل تا که جای یار شد
آن دل از جان و جهان، بیزار شد
نازم آن عشق غیور پاک را!
کاو بسوزد این خس و خاشاک را
ای خوش! آن بیدل که شد شیدای شمع
هِشت سر، پروانهسان بر پای شمع
هان! «شهابا»! قصّهی دل را بِهِل
کی تواند کرد بیدل، وصف دل؟
-
بزمآرا
بزمآرای قضا در کربلا
چون صلا زد عاشقان را بر بلا
تشنگان بادهی جام الست
آن بلاجویان مست میپرست،
-
طیّب
دید چون شاه شهیدان را غریب
داد از کف، «جون»، آرام و شکیب
آمد و افکنْد خود بر پای شه
بوسه زد بر پای گردونسای شه
-
تقدیم خلوص
نور فیض حق چو رخشیدن گرفت
همّت شه، جرم بخشیدن گرفت
حر که بسته بر میان، شمشیر رزم
جذبهای زآن نور آوردش به بزم
کشور دل
دید «مسلم» را «حبیب» حقپرست
با همه بیرنگیاش، رنگی به دست
گفت با زاریش کای دیرینهدوست!
وی که دانم طالب مغزی، نه پوست!
مسلما! هان! لحظهای باز آر هوش
از حبیبت بشْنو و در جان بکوش
دیده بگشا، مسلما! وین عار بین
در اسیری، خسرو احرار بین
یوسف ما در زمین کربلا
میزند دل را به یاری، خود صلا
مسلم از وی چون شنید این سرگذشت
آب غیرت آمدش، از سر گذشت
آتش عشقش، چنان بر جان فتاد
که بنای هستیاش بر باد داد
هِشت رنگ آن جوهر یکتای فرد
وز عرضهای جهان، اعراض کرد
گفت آن سرخیل ارباب وفا
با حبیب آن قبلهی اهل صفا:
چهرهی جان شویمی زین آب و گل
در زمین کربلا با خون دل
کشور دل تا که جای یار شد
آن دل از جان و جهان، بیزار شد
نازم آن عشق غیور پاک را!
کاو بسوزد این خس و خاشاک را
ای خوش! آن بیدل که شد شیدای شمع
هِشت سر، پروانهسان بر پای شمع
هان! «شهابا»! قصّهی دل را بِهِل
کی تواند کرد بیدل، وصف دل؟