- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۷۹۳۸۳
- شماره مطلب: ۵۷۴۴
-
چاپ
قرین آفتاب
آمد از خرگه برون، خورشیدوار
نوجوان شهزادهی والاتبار
قامتی زیبا چو سرو افراخته
عنبرینگیسو به دوش انداخته
در لب او، معجز عیسی، نهان
از رخ او، نور پیغمبر، عیان
شد بلند از آسمان و از زمین
غلغل احسنت و بانگ آفرین
بوسه زد سلطان دین را در رکاب
با هلالی شد قرین آفتاب
کآمد اکنون نوبت من، ای پدر!
جان گشوده سوی میدان، بال و پر
ای پدر! هنگام رخصت، دیر شد
دل از این ویرانهدیرم، سیر شد
رخصتی دِه تا کشم تیغ از نیام
آتش اندازم در این قوم لئام
جان به لب آمد مرا از انتظار
رخصتی آخر مرا در کارزار
ای پدر! دیگر نمانْدم طاقتی
از برای خاطر حق، رخصتی
پس به رخصت، شاه عالم لب گشاد
گفت: چون خواهی روی، رو، خیر باد!
هان! برو، ای نور ظلمتسوز من!
ای تو آن خورشید روزافروز من!
هان! برو، ای راحت من! جان من!
ای گل من! سرو من! ریحان من!
هان! بیا تا بوسم آن رخسار را
تا ببویم زلف عنبربار را
گِرد آیید، ای مقیمان حرم!
پردهداران خیام محترم!
توشه بردارید از این روی چو ماه
دیدهها را سیر سازید از نگاه
بعد از این او را امید دید نیست
بازگشتن زین سفر، امّید نیست
پس وداع جمله کرد آن شهریار
بر عقاب بادپیما شد سوار
گفت: از من بر شما بدرود باد!
وعدهی دیدار بر محشر فتاد
ای پدر! از من هزارانت سلام!
بازگو، داری به جدّم گر پیام
پس عنان را سوی میدان کرد باز
از قفایش صدهزاران دیده، باز
آن یکی گفتا که خورشید سماست
وآن دگر گفتا: نه، این نور خداست
این جهان پُر شد ز بانگ آهآه
بر فلک شد نالهی «واحسرتاه»
او روان شد سوی میدان جدال
آفتاب اِستاد محو آن جمال
او روان و صد هزارش دل ز پی
او به سوز و یک جهان در سوگ وی
ناگهان از طرف میدان شد عیان
همچو خورشید از کنار آسمان
نور وی آن پهنه را روشن نمود
آن فضا را رشک صد گلشن نمود
ساحت میدان، سراسر نور شد
نور حق تابیده، کوه طور شد
طور سینا، یارب! این یا کربلاست؟
این بُوَد شهزاده یا نور خداست؟
دیده بگْشودند ناگه آن سپاه
عالمی دیدند پُر نور اله
دیدههاشان خیره شد از آن جمال
سینههاشان چاکچاک از آن جلال
بانگ تکبیر و تبارک زآن گروه
غلغله افکنْد در صحرا و کوه
آن یکی گفتا که پیغمبر رسید
گفت آن یک: شیر حق، حیدر رسید
-
محملسوار
ای مدینه! نوبت غم آمدت
تا قیامت سوگ ماتم بایدت
یا رسولاللَّه! برآور سر ز خاک
نی، فرود آ از فراز عرش پاک
-
عبیرافشان
ای زمین کربلا! دلشاد زی
تا قیامت زآن سبب، آباد زی
قبّهی عزّت به گردون کن بلند
هم بر آن پیرایه، مهر و ماه بند
-
راه سحر
گفت با ایشان که ای آزادگان!
ای همه از طینت ما، زادگان!
ای همه از خاک علّیّین پاک!
ای همه در خاک، مهر تابناک!
قرین آفتاب
آمد از خرگه برون، خورشیدوار
نوجوان شهزادهی والاتبار
قامتی زیبا چو سرو افراخته
عنبرینگیسو به دوش انداخته
در لب او، معجز عیسی، نهان
از رخ او، نور پیغمبر، عیان
شد بلند از آسمان و از زمین
غلغل احسنت و بانگ آفرین
بوسه زد سلطان دین را در رکاب
با هلالی شد قرین آفتاب
کآمد اکنون نوبت من، ای پدر!
جان گشوده سوی میدان، بال و پر
ای پدر! هنگام رخصت، دیر شد
دل از این ویرانهدیرم، سیر شد
رخصتی دِه تا کشم تیغ از نیام
آتش اندازم در این قوم لئام
جان به لب آمد مرا از انتظار
رخصتی آخر مرا در کارزار
ای پدر! دیگر نمانْدم طاقتی
از برای خاطر حق، رخصتی
پس به رخصت، شاه عالم لب گشاد
گفت: چون خواهی روی، رو، خیر باد!
هان! برو، ای نور ظلمتسوز من!
ای تو آن خورشید روزافروز من!
هان! برو، ای راحت من! جان من!
ای گل من! سرو من! ریحان من!
هان! بیا تا بوسم آن رخسار را
تا ببویم زلف عنبربار را
گِرد آیید، ای مقیمان حرم!
پردهداران خیام محترم!
توشه بردارید از این روی چو ماه
دیدهها را سیر سازید از نگاه
بعد از این او را امید دید نیست
بازگشتن زین سفر، امّید نیست
پس وداع جمله کرد آن شهریار
بر عقاب بادپیما شد سوار
گفت: از من بر شما بدرود باد!
وعدهی دیدار بر محشر فتاد
ای پدر! از من هزارانت سلام!
بازگو، داری به جدّم گر پیام
پس عنان را سوی میدان کرد باز
از قفایش صدهزاران دیده، باز
آن یکی گفتا که خورشید سماست
وآن دگر گفتا: نه، این نور خداست
این جهان پُر شد ز بانگ آهآه
بر فلک شد نالهی «واحسرتاه»
او روان شد سوی میدان جدال
آفتاب اِستاد محو آن جمال
او روان و صد هزارش دل ز پی
او به سوز و یک جهان در سوگ وی
ناگهان از طرف میدان شد عیان
همچو خورشید از کنار آسمان
نور وی آن پهنه را روشن نمود
آن فضا را رشک صد گلشن نمود
ساحت میدان، سراسر نور شد
نور حق تابیده، کوه طور شد
طور سینا، یارب! این یا کربلاست؟
این بُوَد شهزاده یا نور خداست؟
دیده بگْشودند ناگه آن سپاه
عالمی دیدند پُر نور اله
دیدههاشان خیره شد از آن جمال
سینههاشان چاکچاک از آن جلال
بانگ تکبیر و تبارک زآن گروه
غلغله افکنْد در صحرا و کوه
آن یکی گفتا که پیغمبر رسید
گفت آن یک: شیر حق، حیدر رسید