مشخصات شعر

عبیرافشان

ای زمین کربلا! دل‌شاد زی

تا قیامت زآن سبب، آباد زی

 

قبّه‌ی عزّت به گردون کن بلند

هم بر آن پیرایه، مهر و ماه بند

 

بارگاه پادشاهی ساز کن

طرح ایوان و رواق آغاز کن

 

کاینک از ره می‌رسد شاهی بزرگ

در رکاب او، امیران سترگ

 

آهوانت را بگو، ای کربلا!

نافه اندازند اندر راه‌ها

 

دشت و صحرا را عبیرافشان کنید

خاک را با مشک تر، یک‌سان کنید

 

باد را گو تا بیفشانَد غبار

از در و دیوار و دشت آن دیار

 

گو بپاشد دشت و صحرا را سحاب

از برای مقدم شه، زود، آب

 

تشنه‌لب آمد، شه دنیا و دین

ای فرات! آماده کن ماء معین

 

گر فرات آبی نیارد، گو میار

ور نبارد ابر آن‌جا، گو مبار

 

تا قیامت ز اشک چشم دوستان

دجله‌ها باشد در این صحرا، روان

 

ور نباشد مشک و عنبر، باک نیست

نافه‌ای خوش‌بوتر از این خاک نیست

 

بوی جان آید ز خاک کربلا

جان، فدای خاک پاک کربلا!

 

شه‌پر جبریل و زلف حور عین

بس بُوَد جاروب در آن سرزمین

 

 

از حجاز آمد برون، سلطان دین

رو به‌ سوی کعبه‌ی صدق و یقین

 

زد برون از کشور بطحا، بساط

ره همی طی کرد با شوق و نشاط

 

در رکابش، خیل جان‌بازان همه

نوجوانان و سرافرازان همه

 

رخش دولت، زیر ران رانَد همی

از شهادت، آیه‌ها خوانَد همی

 

 

چون به صحرایی غم‌افزا پا نهاد

ذوالجناح آن‌جا ز رفتن ایستاد

 

شاه پرسید: این زمین را نام چیست؟

آن که این‌جا را شناسد نام، کیست؟

 

آن یکی گفت: این زمین نینواست

نام آن، هم ماریه، هم کربلاست

 

 

کشتی ما را در این‌جا لنگر است

منزل ما تا صباح محشر است

 

ما غریبان را بُوَد این‌جا وطن

خاک این صحرا بُوَد ما را کفن

 

هان! بخوابانید اشترها کنون

ای زنان! آیید از هودج، برون

 

ای سواران! پا برآرید از رکاب

«اَنزِلوا فیها الی یوم‌الحساب»

 

شه‌سواران آمدند آن‌جا فرود

جملگی فارغ ز هر بود و نبود

 

بارها از ناقه‌ها برداشتند

خیمه‌ها‌در‌خیمه‌ها افراشتند

 

هر یکی در گوشه‌ای اندر نیاز

در برِ آن بی‌نیاز جان‌نواز

 

جمله را همّت همه جان باختن

خویشتن در خاک و خون انداختن

 

جمله را در سر، هواهای دگر

فارغ از این عالم پُر شور و شر

 

شیرمردانی دو عالم باخته

بر فراز عرش، مرکب تاخته

 

آستین افشانده بر کون و مکان

پا زده یک‌باره بر جان و جهان

عبیرافشان

ای زمین کربلا! دل‌شاد زی

تا قیامت زآن سبب، آباد زی

 

قبّه‌ی عزّت به گردون کن بلند

هم بر آن پیرایه، مهر و ماه بند

 

بارگاه پادشاهی ساز کن

طرح ایوان و رواق آغاز کن

 

کاینک از ره می‌رسد شاهی بزرگ

در رکاب او، امیران سترگ

 

آهوانت را بگو، ای کربلا!

نافه اندازند اندر راه‌ها

 

دشت و صحرا را عبیرافشان کنید

خاک را با مشک تر، یک‌سان کنید

 

باد را گو تا بیفشانَد غبار

از در و دیوار و دشت آن دیار

 

گو بپاشد دشت و صحرا را سحاب

از برای مقدم شه، زود، آب

 

تشنه‌لب آمد، شه دنیا و دین

ای فرات! آماده کن ماء معین

 

گر فرات آبی نیارد، گو میار

ور نبارد ابر آن‌جا، گو مبار

 

تا قیامت ز اشک چشم دوستان

دجله‌ها باشد در این صحرا، روان

 

ور نباشد مشک و عنبر، باک نیست

نافه‌ای خوش‌بوتر از این خاک نیست

 

بوی جان آید ز خاک کربلا

جان، فدای خاک پاک کربلا!

 

شه‌پر جبریل و زلف حور عین

بس بُوَد جاروب در آن سرزمین

 

 

از حجاز آمد برون، سلطان دین

رو به‌ سوی کعبه‌ی صدق و یقین

 

زد برون از کشور بطحا، بساط

ره همی طی کرد با شوق و نشاط

 

در رکابش، خیل جان‌بازان همه

نوجوانان و سرافرازان همه

 

رخش دولت، زیر ران رانَد همی

از شهادت، آیه‌ها خوانَد همی

 

 

چون به صحرایی غم‌افزا پا نهاد

ذوالجناح آن‌جا ز رفتن ایستاد

 

شاه پرسید: این زمین را نام چیست؟

آن که این‌جا را شناسد نام، کیست؟

 

آن یکی گفت: این زمین نینواست

نام آن، هم ماریه، هم کربلاست

 

 

کشتی ما را در این‌جا لنگر است

منزل ما تا صباح محشر است

 

ما غریبان را بُوَد این‌جا وطن

خاک این صحرا بُوَد ما را کفن

 

هان! بخوابانید اشترها کنون

ای زنان! آیید از هودج، برون

 

ای سواران! پا برآرید از رکاب

«اَنزِلوا فیها الی یوم‌الحساب»

 

شه‌سواران آمدند آن‌جا فرود

جملگی فارغ ز هر بود و نبود

 

بارها از ناقه‌ها برداشتند

خیمه‌ها‌در‌خیمه‌ها افراشتند

 

هر یکی در گوشه‌ای اندر نیاز

در برِ آن بی‌نیاز جان‌نواز

 

جمله را همّت همه جان باختن

خویشتن در خاک و خون انداختن

 

جمله را در سر، هواهای دگر

فارغ از این عالم پُر شور و شر

 

شیرمردانی دو عالم باخته

بر فراز عرش، مرکب تاخته

 

آستین افشانده بر کون و مکان

پا زده یک‌باره بر جان و جهان

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×