- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۳
- بازدید: ۱۳۷۹۲
- شماره مطلب: ۵۷۱۳
-
چاپ
موسی و فرعونیان
باز میبینم به شورند اهل راز
تا که را عشق، آتش افکنده است باز
گر چه شیرینکودکان را شورهاست
لیک زآنها شور این کودک، جداست
کودکی، امّا به معنی، پیر عشق
خورده در آغوش مادر، شیر عشق
کودکی، ناشسته لب از شیرِ مام
گشته خیل عشقبازان را امام
کودکی، در تاب و تب از تاب عشق
چشم و دل، لبریز از خوناب عشق
ماه، امّا بیخسوف و بیکَلَف
ماه کنعانش، کلاف جان به کف
آشکار از غنچهاش آید برون
بوی عشق و بوی شیر و بوی خون
الغرض؛ ساز محبّت، ساز کرد
خودبهخود با خود، سخن آغاز کرد
کای بلندآوازه طفل شیرخوار!
که فراچنگ تو باشد، شیر، خوار
خود نگویی شیر یزدان، باب ماست
صولت ما، صولت شیر خداست
پیش ما شیران همه شیر عَلَم
کآورند از حملههای باد، رم
من که باشم بلبل باغ جنان
خود در آن گلزار خواهم آشیان
دیر گشته نوبت قربان من
شد گران بر دوش، بار جان من
شهپرم از تیر باید استوار
تا بپرّم جانب گلزار یار
زینب آمد، کای فدای جان تو!
نیست وقت رفتن میدان تو
کردش آن دلداری زینب، خموش
اندکی افتاد آن شیر از خروش
آتش عشقش چو آمد شعلهور
خشک گردید آبهای چشمِ تر
باز، برق عشق، خرمنسوز شد
در خروش، آن طفل نوآموز شد
که مرا غیر از رهایی، چاره نیست
شیربچّه درخور گهواره نیست
عاشق، آری؛ محو و از خود دور باد!
بیسراپا و سراپا شور باد!
آشنا بر گوش شه شد آن صدا
«کآشنا داند صدای آشنا»
تا صدای شه شنیدی گوش او
رفت از دل، تاب و از سر، هوش او
خوش فتاد از شوق، آن زیباپسر
طفل اشکآسا، در آغوش پدر
کای ز پا افتادگان را دستگیر!
دست این افتاده از پا را بگیر
مرغ دستآموز عشقم، ای پدر!
کردهام آهنگ گلزار دگر
برگشود آن مست صهبای الست
جایْ داد آن یارجو را روی دست
تا بر آن فرعونیان، او را نمود
«فیالمثل»، موسی ید بیضا نمود
موسی و فرعونیان
باز میبینم به شورند اهل راز
تا که را عشق، آتش افکنده است باز
گر چه شیرینکودکان را شورهاست
لیک زآنها شور این کودک، جداست
کودکی، امّا به معنی، پیر عشق
خورده در آغوش مادر، شیر عشق
کودکی، ناشسته لب از شیرِ مام
گشته خیل عشقبازان را امام
کودکی، در تاب و تب از تاب عشق
چشم و دل، لبریز از خوناب عشق
ماه، امّا بیخسوف و بیکَلَف
ماه کنعانش، کلاف جان به کف
آشکار از غنچهاش آید برون
بوی عشق و بوی شیر و بوی خون
الغرض؛ ساز محبّت، ساز کرد
خودبهخود با خود، سخن آغاز کرد
کای بلندآوازه طفل شیرخوار!
که فراچنگ تو باشد، شیر، خوار
خود نگویی شیر یزدان، باب ماست
صولت ما، صولت شیر خداست
پیش ما شیران همه شیر عَلَم
کآورند از حملههای باد، رم
من که باشم بلبل باغ جنان
خود در آن گلزار خواهم آشیان
دیر گشته نوبت قربان من
شد گران بر دوش، بار جان من
شهپرم از تیر باید استوار
تا بپرّم جانب گلزار یار
زینب آمد، کای فدای جان تو!
نیست وقت رفتن میدان تو
کردش آن دلداری زینب، خموش
اندکی افتاد آن شیر از خروش
آتش عشقش چو آمد شعلهور
خشک گردید آبهای چشمِ تر
باز، برق عشق، خرمنسوز شد
در خروش، آن طفل نوآموز شد
که مرا غیر از رهایی، چاره نیست
شیربچّه درخور گهواره نیست
عاشق، آری؛ محو و از خود دور باد!
بیسراپا و سراپا شور باد!
آشنا بر گوش شه شد آن صدا
«کآشنا داند صدای آشنا»
تا صدای شه شنیدی گوش او
رفت از دل، تاب و از سر، هوش او
خوش فتاد از شوق، آن زیباپسر
طفل اشکآسا، در آغوش پدر
کای ز پا افتادگان را دستگیر!
دست این افتاده از پا را بگیر
مرغ دستآموز عشقم، ای پدر!
کردهام آهنگ گلزار دگر
برگشود آن مست صهبای الست
جایْ داد آن یارجو را روی دست
تا بر آن فرعونیان، او را نمود
«فیالمثل»، موسی ید بیضا نمود