مشخصات شعر

فرصت ندادم آتش از دستش بروید

شب بود و روحم درسکوتی نوحه گرشد
فرمانروای سینه‌های شعله ورشد


چشمم که می‌بایست شب را درنوردد
درخیمه با طفلان گریان همسفرشد


گفتید: من بیماربودم... آه اما
هر عضو من بر چشم شیطان حمله ورشد


من راز نامحدود بودم گرچه ذکرم
در خطبه و شب نامه‌هاتان مختصرشد


من بال‌هایی دارم از پرواز مانده
خاموشیِ درسینه از اعجاز مانده


زنجیرمی‌بستید دنیا را به دستم
نشنیده بردم نبض دریا را به دستم


غم  کور شد؛ دستش گرفتم، راه بردم
غمگین ترش، تا قتلگاه ماه بردم


می‌رفتم اشکم را دراندوهی بکارم
حک شد درون جهل مردم یادگارم


شب را گرفتم در صدای خود فشردم
هفتاد دم در جلجتای سجده مُردم


فرصت ندادم آتش ازدستش بروید
با سایه‌ها راحت دروغش را بگوید

فرصت ندادم آتش از دستش بروید

شب بود و روحم درسکوتی نوحه گرشد
فرمانروای سینه‌های شعله ورشد


چشمم که می‌بایست شب را درنوردد
درخیمه با طفلان گریان همسفرشد


گفتید: من بیماربودم... آه اما
هر عضو من بر چشم شیطان حمله ورشد


من راز نامحدود بودم گرچه ذکرم
در خطبه و شب نامه‌هاتان مختصرشد


من بال‌هایی دارم از پرواز مانده
خاموشیِ درسینه از اعجاز مانده


زنجیرمی‌بستید دنیا را به دستم
نشنیده بردم نبض دریا را به دستم


غم  کور شد؛ دستش گرفتم، راه بردم
غمگین ترش، تا قتلگاه ماه بردم


می‌رفتم اشکم را دراندوهی بکارم
حک شد درون جهل مردم یادگارم


شب را گرفتم در صدای خود فشردم
هفتاد دم در جلجتای سجده مُردم


فرصت ندادم آتش ازدستش بروید
با سایه‌ها راحت دروغش را بگوید

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×