- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۳۶۷۱
- شماره مطلب: ۴۶۵۰
-
چاپ
دست شوق
چون که «عابس»، گرمی هنگامه دید
خون غیرت در رگ جانش دوید
گفت با خود: مَرد باید بود، مَرد
خوش بُوَد از مرد، استقبال درد
دست شوقش، دامن ساقی گرفت
وز کَفَش، جام «هوالباقی» گرفت
گفت: خواهم در رهت قربان شدن
ترک هستی گفتن و عریان شدن
ساقی از روی عنایت، خنده کرد
کشت عابس را و از نو، زنده کرد
گفت کای آشفتهحال پاکباز!
زود آوردی به ما روی نیاز
گفت: ای جانم، فدای جان تو!
دست کی بردارم از دامان تو؟
خواهم اینک در دل آتش شدن
چون طلای ناب، پاک از غش شدن
دید ساقی، مستیاش افزون شده است
پاک از عشق خدا، مجنون شده است
تا دل او بیش از این ناید به درد
رفت و فرمان شهادت، مُهر کرد
رفت عریان، سوی میدان، بیشکیب
کاین منم من: عابس بن بوشبیب
بس که کشت و ریخت خون از حد، فزون
کشتی خود دید در گرداب خون
دید وقت جانسپاری آمده است
جان به لب از بیقراری آمده است
لاجَرَم، رو، جانب احباب کرد
جمله را از گفتهاش، بیتاب کرد
گفت: ای دُردیکشان میپرست!
پای باید زد به فرق هر چه هست
راه کوتاه است و منزل بس قریب
یک قدم مانده است تا کوی حبیب
چون عَلَم از شوق دل افراشتم
این قدم را زودتر برداشتم
شوق او از کف، عنان من ربود
وآن زره انداختن از من نبود
دست اگر از خویش، افشانی خوش است
جامه بیرون کن که عریانی خوش است
-
دیدم آخر آنچه را نادیدنی است
در دل من داغها از لالههاست
همچو نی در بند بندش نالههاست
با خیال لالهها صحرانورد
راه میپوید ولی با پای درد
-
در آخرین پگاه
همره شدند، قافلهای را که مانده بود
تا طی کنند مرحلهای را که مانده بود
با طرح یک سؤال، به پاسخ رسیدهاندحل کردهاند مسئلهای را که مانده بود
-
آرزوی سپید
روح بزرگش دمیده است، جان در تنِ کوچک من
سرگرم گفتوشنود است، او با منِ کوچک من
وقتی که شبهای تارم، در آرزوی سپیده است
خورشید او میتراود، از روزنِ کوچک من
-
رجعت سرخ
کربلا را میسرود این بار، روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
نینوایی شعر او از نای هفتاد و دو نی
مثل یک ترجیع شد تکرار، روی نیزهها
دست شوق
چون که «عابس»، گرمی هنگامه دید
خون غیرت در رگ جانش دوید
گفت با خود: مَرد باید بود، مَرد
خوش بُوَد از مرد، استقبال درد
دست شوقش، دامن ساقی گرفت
وز کَفَش، جام «هوالباقی» گرفت
گفت: خواهم در رهت قربان شدن
ترک هستی گفتن و عریان شدن
ساقی از روی عنایت، خنده کرد
کشت عابس را و از نو، زنده کرد
گفت کای آشفتهحال پاکباز!
زود آوردی به ما روی نیاز
گفت: ای جانم، فدای جان تو!
دست کی بردارم از دامان تو؟
خواهم اینک در دل آتش شدن
چون طلای ناب، پاک از غش شدن
دید ساقی، مستیاش افزون شده است
پاک از عشق خدا، مجنون شده است
تا دل او بیش از این ناید به درد
رفت و فرمان شهادت، مُهر کرد
رفت عریان، سوی میدان، بیشکیب
کاین منم من: عابس بن بوشبیب
بس که کشت و ریخت خون از حد، فزون
کشتی خود دید در گرداب خون
دید وقت جانسپاری آمده است
جان به لب از بیقراری آمده است
لاجَرَم، رو، جانب احباب کرد
جمله را از گفتهاش، بیتاب کرد
گفت: ای دُردیکشان میپرست!
پای باید زد به فرق هر چه هست
راه کوتاه است و منزل بس قریب
یک قدم مانده است تا کوی حبیب
چون عَلَم از شوق دل افراشتم
این قدم را زودتر برداشتم
شوق او از کف، عنان من ربود
وآن زره انداختن از من نبود
دست اگر از خویش، افشانی خوش است
جامه بیرون کن که عریانی خوش است