- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۲۷۶۳
- شماره مطلب: ۴۶۴۵
-
چاپ
امیری حسین
نوجوانی آمد اندر نزد شاه
کش پدر کشته شدی در رزمگاه
وز شهامت بسته تیغی بر میان
تا ستاند کیفرش از کوفیان
شاه گفتا: نی که شاید مادرش
بر ندارد دل ز چهر انورش
خود تو را شد کشته بابا در قتال
پس شما را بس همان رنج و ملال
گفت: شاها! مادر فرخندهفال
خود مرا تحریص کرده بر قتال
مادرم، ای خسرو روحانیان!
بسته شمشیرم که بینی بر میان
الغرض؛ شه داد رخصت کآن فتی
رو نهد در جنّت «دارالبها»
تاخت در میدان، جوان نامدار
در رجز گفتی به وقت کارزار:
هست مولا و امیر من، حسین
آن که باشد مصطفی را نور عین
مادرش زهرا، پدر او را علی است
کی برابر کس به مهر منجلی است؟
طلعتش، چون طلعت «شمسالضّحی» است
غرّهی سیمای او، «بدرالدّجی» است
دور او بگْرفته دشمن سربهسر
سویش از هر سو گروهی حملهور
پارهپاره جسم پاکش ساختند
همچو سَروش بر زمین انداختند
پس بیفکندند رخشنده سرش
سوی لشکرگاه، نزد مادرش
مادرش بوسیدی و بنْواختی
پس به سوی لشکرش انداختی
ما سر اندر راه داور دادهایم
سرخوشیم از آن که ما سر دادهایم
رو، سر خود گیر، ای خصم دنی!
سوی ما بیهوده این سر افکنی
-
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله ناممهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است -
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله نام
مهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است
-
پیام محبوب
در ره عشق، عجب شهرت و نامی دارم
هر دم از جانب محبوب، پیامی دارم
داستانی است مرا بر سر هر رهگذری
بر سر هر گذری، شورش عامی دارم
-
عزای پدر
آتش دشمن چو خیمهگاه بگیرد
دامن هر طفل بیگناه بگیرد
آه یتیمان ز قلب زار برآید
آینهی چرخ، دود آه بگیرد
امیری حسین
نوجوانی آمد اندر نزد شاه
کش پدر کشته شدی در رزمگاه
وز شهامت بسته تیغی بر میان
تا ستاند کیفرش از کوفیان
شاه گفتا: نی که شاید مادرش
بر ندارد دل ز چهر انورش
خود تو را شد کشته بابا در قتال
پس شما را بس همان رنج و ملال
گفت: شاها! مادر فرخندهفال
خود مرا تحریص کرده بر قتال
مادرم، ای خسرو روحانیان!
بسته شمشیرم که بینی بر میان
الغرض؛ شه داد رخصت کآن فتی
رو نهد در جنّت «دارالبها»
تاخت در میدان، جوان نامدار
در رجز گفتی به وقت کارزار:
هست مولا و امیر من، حسین
آن که باشد مصطفی را نور عین
مادرش زهرا، پدر او را علی است
کی برابر کس به مهر منجلی است؟
طلعتش، چون طلعت «شمسالضّحی» است
غرّهی سیمای او، «بدرالدّجی» است
دور او بگْرفته دشمن سربهسر
سویش از هر سو گروهی حملهور
پارهپاره جسم پاکش ساختند
همچو سَروش بر زمین انداختند
پس بیفکندند رخشنده سرش
سوی لشکرگاه، نزد مادرش
مادرش بوسیدی و بنْواختی
پس به سوی لشکرش انداختی
ما سر اندر راه داور دادهایم
سرخوشیم از آن که ما سر دادهایم
رو، سر خود گیر، ای خصم دنی!
سوی ما بیهوده این سر افکنی