- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۱۶۱۹
- شماره مطلب: ۴۶۴۴
-
چاپ
توفیق رب
هان! سعادت بنْگر و توفیق رب
ای شگفت! از قصّهی «امّالوهب»
بودی اندر جیش و لشکرگاه شاه
نوجوانی، مظهر لطف اله
برگزیده مذهب ابرار را
پاره کرده رشته و زنّار را
گشته ز انفاس حسینی، زندهجان
سر نهاده بر در این آستان
خود وهب را گفت مادر کای ملول!
خیز و نصرت کن ز فرزند رسول
گفت: آری آنچه گویی، آن کنم
زآنچه گویی بلکه صد چندان کنم
از حسین است، افسر و ایمان من
شد سرشته، مهر او با جان من
قبلهی من اوست، سویش بر زبان
آورم «وجّهتُ وجهی» هر زمان
روح قدسی تا مرا تأیید کرد
زنده از سرچشمهی توحید کرد
بینم اندر روی او، روی خدا
نور ماه از آینه نبْوَد جدا
الغرض؛ آن نوجوان از جای خاست
پس سلاح جنگ بر تن کرد راست
تاخت در میدان چو شیر خشمناک
هر که شد نزدیکش، افکندی به خاک
در رجز میگفت آن دلجوی راد
این مضامین را که آوردند یاد:
گر نبشْناسیدم، ای قوم عرب!
این منم کلبینسب، نامم وهب
خود مرا بینید و ضرب دست من
آفرین گوید فلک بر شست من
کردی از خون، سرخ و رنگین روی دشت
پس به سوی مادر و زن بازگشت
گفت: از من زآنچه مشهود آمدی
گوی، ای مادر! که خشنود آمدی؟
گفت: نی تا من نبینم کشتهات
در رکاب شه به خون آغشتهات
خواهمت گیری ز خون خود وضو
در وضویت هست ما را آبرو
سرخ کن رخساره از خون، ای رشید!
ساز ما را نزد زهرا روسفید
خود رجز میخوانْد و صفها میدرید
تیغ او دست و سر و پیکر برید
عاقبت گِردش گرفتند آن صفوف
با سهام و با رماح و با سیوف
هر دو دستش را ز تن انداختند
خسته جانش از جراحت ساختند
مادرش زآن جاننثاری در شگفت
پس ستون خیمه از جا برگرفت
تاخت در میدان به یاریّ پسر
بر سپاه کفر گشتی حملهور
بانگ زد بر وی پسر از روی درد
هان! برو، مادر! به خیمه بازگرد
گفت: نی من برنگردم بی سخن
تا که با جانت رود، هم جان من
سبط پیغمبر بدو پیغام کرد
نیست بر زنها جهاد و بازگرد
لاجَرَم، برحسب فرمان امام
سوی زنها بازگشت اندر خیام
الغرض؛ افتاد بر روی زمین
آن جوان ماهروی نازنین
چون جدایش سر ز پیکر ساختند
سوی لشکرگاه شاه انداختند
مادر آن سر برگرفت و بوسه داد
همچو جان بگْرفت و بر دامن نهاد
آن گه افکندش به میدان سپاه
بازگرد، ای ماه من! در قتلگاه
آنچه را دادیم در راه خدا
پس نمیگیریم و دل زآن شد جدا
-
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله ناممهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است -
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله نام
مهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است
-
پیام محبوب
در ره عشق، عجب شهرت و نامی دارم
هر دم از جانب محبوب، پیامی دارم
داستانی است مرا بر سر هر رهگذری
بر سر هر گذری، شورش عامی دارم
-
عزای پدر
آتش دشمن چو خیمهگاه بگیرد
دامن هر طفل بیگناه بگیرد
آه یتیمان ز قلب زار برآید
آینهی چرخ، دود آه بگیرد
توفیق رب
هان! سعادت بنْگر و توفیق رب
ای شگفت! از قصّهی «امّالوهب»
بودی اندر جیش و لشکرگاه شاه
نوجوانی، مظهر لطف اله
برگزیده مذهب ابرار را
پاره کرده رشته و زنّار را
گشته ز انفاس حسینی، زندهجان
سر نهاده بر در این آستان
خود وهب را گفت مادر کای ملول!
خیز و نصرت کن ز فرزند رسول
گفت: آری آنچه گویی، آن کنم
زآنچه گویی بلکه صد چندان کنم
از حسین است، افسر و ایمان من
شد سرشته، مهر او با جان من
قبلهی من اوست، سویش بر زبان
آورم «وجّهتُ وجهی» هر زمان
روح قدسی تا مرا تأیید کرد
زنده از سرچشمهی توحید کرد
بینم اندر روی او، روی خدا
نور ماه از آینه نبْوَد جدا
الغرض؛ آن نوجوان از جای خاست
پس سلاح جنگ بر تن کرد راست
تاخت در میدان چو شیر خشمناک
هر که شد نزدیکش، افکندی به خاک
در رجز میگفت آن دلجوی راد
این مضامین را که آوردند یاد:
گر نبشْناسیدم، ای قوم عرب!
این منم کلبینسب، نامم وهب
خود مرا بینید و ضرب دست من
آفرین گوید فلک بر شست من
کردی از خون، سرخ و رنگین روی دشت
پس به سوی مادر و زن بازگشت
گفت: از من زآنچه مشهود آمدی
گوی، ای مادر! که خشنود آمدی؟
گفت: نی تا من نبینم کشتهات
در رکاب شه به خون آغشتهات
خواهمت گیری ز خون خود وضو
در وضویت هست ما را آبرو
سرخ کن رخساره از خون، ای رشید!
ساز ما را نزد زهرا روسفید
خود رجز میخوانْد و صفها میدرید
تیغ او دست و سر و پیکر برید
عاقبت گِردش گرفتند آن صفوف
با سهام و با رماح و با سیوف
هر دو دستش را ز تن انداختند
خسته جانش از جراحت ساختند
مادرش زآن جاننثاری در شگفت
پس ستون خیمه از جا برگرفت
تاخت در میدان به یاریّ پسر
بر سپاه کفر گشتی حملهور
بانگ زد بر وی پسر از روی درد
هان! برو، مادر! به خیمه بازگرد
گفت: نی من برنگردم بی سخن
تا که با جانت رود، هم جان من
سبط پیغمبر بدو پیغام کرد
نیست بر زنها جهاد و بازگرد
لاجَرَم، برحسب فرمان امام
سوی زنها بازگشت اندر خیام
الغرض؛ افتاد بر روی زمین
آن جوان ماهروی نازنین
چون جدایش سر ز پیکر ساختند
سوی لشکرگاه شاه انداختند
مادر آن سر برگرفت و بوسه داد
همچو جان بگْرفت و بر دامن نهاد
آن گه افکندش به میدان سپاه
بازگرد، ای ماه من! در قتلگاه
آنچه را دادیم در راه خدا
پس نمیگیریم و دل زآن شد جدا