- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۳۶۵۱
- شماره مطلب: ۴۶۳۲
-
چاپ
بشیر غیب
خواست حر تا سوی شه تازد به جنگ
کرد در عین شتابیدن، درنگ
گفت: هان! لختی بیندیش و ببین
تا تو را با کیست اینک قصد کین
با «ولیّالله» داری عزم رزم؟!
اللَّه! اللَّه! این چه رزم است و چه عزم؟!
میکشی بر روی «وجهالله»، تیغ؟!
میروی بر راه باطل؟ ای دریغ!
میکنی آهنگ سلطان هُدی؟!
میکشی شمشیر بر روی خدا؟!
رفت سوی لشکرآرای یزید
سرزنش کردش فراوان و مزید
گفت: خواهی رزم کردن با حسین؟
گفت: رزم اوست بر من، فرض عین
گفت: «ویحک»! هست فرزند رسول
گفت: من هم دارم این معنی، قبول
گفت: آیا نیست مامش فاطمه؟
گفت: فضلش هست پیدا بر همه
گفت: شرمت باد از روی رسول!
که کنی قصد دلآرام بتول
وحشتی بگْرفت سر تا پای وی
پیکرش لرزان چو اندر جنگ، نی
بر لقای شاه، مشتاق و حریص
میشنید از مصر جان، بوی قمیص
عقل او با نفْس در پیکار بود
صید او را عشق شه در کار بود
نفْس گفتش: جنگ کین را گرم کن
عقل گفتش: از نبی، آزرم کن
نفْس گفتش: هست اینجا مُلک و مال
عقل گفتش: هر دو را باشد زوال
نفْس گفتش: دولت دنیا گزین
عقل گفتش: نعمت عقبی گزین
عاقبت بر نفْس، عقلش دست یافت
ترک سر گفت و سوی سرور شتافت
گفت: ای تو «قرّهالعین» رسول!
توبه کردم؛ توبهام را کن قبول
توبهام بپْذیر، ای سلطان غیب!
که مرا در تو، نه شک مانده، نه ریب
رخصتم ده تا ببازم جان خویش
در ره تو، از همه انصار، پیش
رخصتم ده تا بتازم پیش صف
ای نبی را هم خلیفه، هم خلف!
رخصتم ده تا سلامت، پیشتر
از همه یاران رسانم بر پدر
شاه دادش رخصت جان باختن
کرد بر خیل مخالف، تاختن
گشته از جام ولای شاه، مست
از جهان و جان به کلّی شسته دست
میشنید از گلشن جان، بوی دوست
لاجَرَم، چون گل نگنجیدی به پوست
بیمحابا، تیغ بُرّان آختی
مشرکان را بر بلا انداختی
آمدش از غیب، این آوا به گوش
در ره جانان به جان دادن بکوش
این بشارت چون بشیر غیب داد
کرد کوشش تا ز پای آخر فتاد
گفت: دریابم؛ ایا سلطان کل!
ای تو دریابندهی خیل رسل!
ای تو دریابندهی موسی به نیل!
ای تو میرانندهی نار خلیل!
ای تو دریابندهی یوسف به چاه!
ای نشانیده تو از چاهش به جاه!
ای تو دریابندهی عیسی به دار!
ای تو او را برده بر چرخ چهار!
شاه گفتا: آمدم، دلشاد باش
همچو نام خویشتن، آزاد باش
خوش بخندید و سپس بسْپرد جان
رحمت حق باد بر حر، جاودان!
-
توشۀ اشک
بیرون شهر بار گشودند قافله
نه غیر ندبه کار و نه جز نوحه، مشغله
افراشتند خیمهی اهل حرم، نخست
زآن پس سرای پردهی سالار قافله
-
کهکشان نظارهگر
چون پیش چشمشان، سر شه بر سنان گذشت
در حیرتم که بر سر زینب، چسان گذشت
تا بوسدش گلو، نرسیدش به نیزه، دست
آوخ که نیزه نیز بر او سرگران گذشت!
-
گهوارۀ خاک
بر کشتگان ز غرفهی جنّت، نظاره کن
اوّل، نظر بدین بدن پارهپاره کن
با اینکه زخم پیکر او را شماره نیست
باز آی و زخم پیکر او را شماره کن
-
آخر ذبیح
مقتل شهزاده عبدالله را
بشْنو و برکش به گردون، آه را
کودکی خورشیدوَش، طفلی صبیح
در ره سلطان دین، آخرذبیح
بشیر غیب
خواست حر تا سوی شه تازد به جنگ
کرد در عین شتابیدن، درنگ
گفت: هان! لختی بیندیش و ببین
تا تو را با کیست اینک قصد کین
با «ولیّالله» داری عزم رزم؟!
اللَّه! اللَّه! این چه رزم است و چه عزم؟!
میکشی بر روی «وجهالله»، تیغ؟!
میروی بر راه باطل؟ ای دریغ!
میکنی آهنگ سلطان هُدی؟!
میکشی شمشیر بر روی خدا؟!
رفت سوی لشکرآرای یزید
سرزنش کردش فراوان و مزید
گفت: خواهی رزم کردن با حسین؟
گفت: رزم اوست بر من، فرض عین
گفت: «ویحک»! هست فرزند رسول
گفت: من هم دارم این معنی، قبول
گفت: آیا نیست مامش فاطمه؟
گفت: فضلش هست پیدا بر همه
گفت: شرمت باد از روی رسول!
که کنی قصد دلآرام بتول
وحشتی بگْرفت سر تا پای وی
پیکرش لرزان چو اندر جنگ، نی
بر لقای شاه، مشتاق و حریص
میشنید از مصر جان، بوی قمیص
عقل او با نفْس در پیکار بود
صید او را عشق شه در کار بود
نفْس گفتش: جنگ کین را گرم کن
عقل گفتش: از نبی، آزرم کن
نفْس گفتش: هست اینجا مُلک و مال
عقل گفتش: هر دو را باشد زوال
نفْس گفتش: دولت دنیا گزین
عقل گفتش: نعمت عقبی گزین
عاقبت بر نفْس، عقلش دست یافت
ترک سر گفت و سوی سرور شتافت
گفت: ای تو «قرّهالعین» رسول!
توبه کردم؛ توبهام را کن قبول
توبهام بپْذیر، ای سلطان غیب!
که مرا در تو، نه شک مانده، نه ریب
رخصتم ده تا ببازم جان خویش
در ره تو، از همه انصار، پیش
رخصتم ده تا بتازم پیش صف
ای نبی را هم خلیفه، هم خلف!
رخصتم ده تا سلامت، پیشتر
از همه یاران رسانم بر پدر
شاه دادش رخصت جان باختن
کرد بر خیل مخالف، تاختن
گشته از جام ولای شاه، مست
از جهان و جان به کلّی شسته دست
میشنید از گلشن جان، بوی دوست
لاجَرَم، چون گل نگنجیدی به پوست
بیمحابا، تیغ بُرّان آختی
مشرکان را بر بلا انداختی
آمدش از غیب، این آوا به گوش
در ره جانان به جان دادن بکوش
این بشارت چون بشیر غیب داد
کرد کوشش تا ز پای آخر فتاد
گفت: دریابم؛ ایا سلطان کل!
ای تو دریابندهی خیل رسل!
ای تو دریابندهی موسی به نیل!
ای تو میرانندهی نار خلیل!
ای تو دریابندهی یوسف به چاه!
ای نشانیده تو از چاهش به جاه!
ای تو دریابندهی عیسی به دار!
ای تو او را برده بر چرخ چهار!
شاه گفتا: آمدم، دلشاد باش
همچو نام خویشتن، آزاد باش
خوش بخندید و سپس بسْپرد جان
رحمت حق باد بر حر، جاودان!