- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۱۹۵۰
- شماره مطلب: ۴۶۱۶
-
چاپ
بزمآرا
بزمآرای قضا در کربلا
چون صلا زد عاشقان را بر بلا
تشنگان بادهی جام الست
آن بلاجویان مست میپرست،
قدّ مردی از میان افراختند
دست از پا، پا ز سر نشناختند
رایت «قالوا بلی» افراشتند
پس به بزم دوست، ره برداشتند
جملگی ممنوع از آب زلال
تشنه، لیکن تشنهی جام وصال
تشنگی چبْوَد برِ مجذوب مست؟
کاو شده سیراب از جام الست
پس ندا بر داشت پیر میفروش
هان! شتاب آرید کآمد می به جوش
لیک دانید، ای گروه میپرست!
کز بلا هر ساغرم تا سر، پُر است
از نشاطانگیزی صهبای عشق
جمله مست و واله و شیدای عشق
در فروش جان به بازار یقین
هر یکی بر دیگری سبقتگزین
پای بر جا جمله از خود بیخبر
در هوای وصل بر کف، نقد سر
مقتدای دین، امام خافقین
خسرو اقلیم عشق حق، حسین
چون که دید آن تشنگان را محو و مات
در فنا، جویندهی آب حیات
گفت کاینک وقت آن شد کز وفا
بخشمی بر تشنگان آب صفا
بانگ بر زد کای گروه عاشقان!
وی به دعویّ محبّت، صادقان!
آب حَیوان در دم شمشیرهاست
حور و غلمان در پی این تیرهاست
آن شهادتپیشگان کز لطف شاه
حجلهگه پنداشتندی قتلگاه
چون که ره از رهنماشان یافتند
سوی قربانگاه حق بشْتافتند
از سر خوان جهان برخاستند
بزمی اندر رزمگه آراستند
در زمین زآن مجمع رشک مَلَک
بانگ نوشانوش بر شد بر فلک
تا که جذبهیْ عشق، شورانگیز شد
تا که جذبهیْ عشق، شورانگیز شد
-
کشور دل
دید «مسلم» را «حبیب» حقپرست
با همه بیرنگیاش، رنگی به دست
گفت با زاریش کای دیرینهدوست!
وی که دانم طالب مغزی، نه پوست!
-
طیّب
دید چون شاه شهیدان را غریب
داد از کف، «جون»، آرام و شکیب
آمد و افکنْد خود بر پای شه
بوسه زد بر پای گردونسای شه
-
تقدیم خلوص
نور فیض حق چو رخشیدن گرفت
همّت شه، جرم بخشیدن گرفت
حر که بسته بر میان، شمشیر رزم
جذبهای زآن نور آوردش به بزم
بزمآرا
بزمآرای قضا در کربلا
چون صلا زد عاشقان را بر بلا
تشنگان بادهی جام الست
آن بلاجویان مست میپرست،
قدّ مردی از میان افراختند
دست از پا، پا ز سر نشناختند
رایت «قالوا بلی» افراشتند
پس به بزم دوست، ره برداشتند
جملگی ممنوع از آب زلال
تشنه، لیکن تشنهی جام وصال
تشنگی چبْوَد برِ مجذوب مست؟
کاو شده سیراب از جام الست
پس ندا بر داشت پیر میفروش
هان! شتاب آرید کآمد می به جوش
لیک دانید، ای گروه میپرست!
کز بلا هر ساغرم تا سر، پُر است
از نشاطانگیزی صهبای عشق
جمله مست و واله و شیدای عشق
در فروش جان به بازار یقین
هر یکی بر دیگری سبقتگزین
پای بر جا جمله از خود بیخبر
در هوای وصل بر کف، نقد سر
مقتدای دین، امام خافقین
خسرو اقلیم عشق حق، حسین
چون که دید آن تشنگان را محو و مات
در فنا، جویندهی آب حیات
گفت کاینک وقت آن شد کز وفا
بخشمی بر تشنگان آب صفا
بانگ بر زد کای گروه عاشقان!
وی به دعویّ محبّت، صادقان!
آب حَیوان در دم شمشیرهاست
حور و غلمان در پی این تیرهاست
آن شهادتپیشگان کز لطف شاه
حجلهگه پنداشتندی قتلگاه
چون که ره از رهنماشان یافتند
سوی قربانگاه حق بشْتافتند
از سر خوان جهان برخاستند
بزمی اندر رزمگه آراستند
در زمین زآن مجمع رشک مَلَک
بانگ نوشانوش بر شد بر فلک
تا که جذبهیْ عشق، شورانگیز شد
تا که جذبهیْ عشق، شورانگیز شد