مشخصات شعر

طایر پر بسته

کار ما را ناله، مشکل کرده است

کاروان در شام، منزل کرده است

 

غم بسی افزون ولی غم‌خوار نه

کاروان‌سالار را سالار نه

 

عرش حق، لرزان به خود از آهشان

شه‌پر جبریل، فرش راهشان

 

ناز‌دانه‌‌دختری با صد نیاز

با دلی آکنده از سوز و گداز

 

سر نهاده روی خاک و خفته بود

هم‌چو زلف خویشتن، آشفته بود

 

آن که نسبت با شه لولاک داشت

جای دامن، سر به روی خاک داشت

 

چون که سر از بستر رؤیا گرفت

یک جهان غم در دل او جا گرفت

 

نازنینان جملگی در خواب ناز

کودکی بیدار، گرم سوز و ساز

 

چشم گریان و دلی بی‌تاب داشت

جا ز گریه روی موج آب داشت

 

پای تا سر، حسرت و امّید بود

ذرّه‌آسا در پی خورشید بود

 

گِرد روی ماهش از غم، هاله داشت

در فغانش یک نیستان ناله داشت

 

ناله‌اش چون راه گردون می‌گرفت

چشم او را پرده‌ی خون می‌گرفت

 

هر چه خواهی داشت غم، شادی نداشت

طایر پر‌بسته، آزادی نداشت

 

هستی‌اش از عشق، مالامال بود

گریه می‌کرد و سراپا حال بود

 

ناله‌اش چون در دل شب شد بلند

ناله‌ی جان‌سوز زینب شد بلند

 

گفت با کودک که بی‌تابی چرا؟

هستیِ زینب! نمی‌خوابی چرا؟

 

عندلیب من! چرا افسرده‌ای؟

نوگل من! از چه رو پژمرده‌ای؟

 

بهر زینب، سربه‌سر آن راز گفت

ماجرای خواب خود را باز‌گفت

 

گفت: در رؤیا پدر را دیده‌ام

دست و پای و روی او بوسیده‌ام

 

چون شدم بیدار، باب من نبود

ماه بود و آفتاب من نبود

 

دید، فرزند برادر خسته است

رشته‌ی الفت ز جان، بگْسسته است

 

درد را می‌دید و درمانی نداشت

سر ز حسرت، روی دوش او گذاشت

 

ناگهان ویرانه، رشک طور شد

آفتاب آمد، جهان پُر‌نور شد

 

آفتاب عشق در ویرانه تافت

ذرّه سوی آفتاب خود شتافت

 

لحظه‌ای حیران روی شاه شد

پای تا سر، محو ثارالله شد

 

از دل کودک که محو شاه بود

آن‌چه برمی‌خاست، دود آه بود

 

تا ببوسد، غنچه‌ی لب باز کرد

بی‌قراری را سپس آغاز کرد

 

بحر عشق او، تلاطم کرده بود

دست و پای خویش را گم کرده بود

 

ذرّه‌سان، سرگرم ساز و سوز شد

محو خورشید جهان‌افروز شد

 

تحفه‌ای زیبنده‌ی جانان نداشت

رونمایی غیر نقد جان نداشت

 

دید چون نور حسینی را به طور

مست شد، موسی‌صفت از جام نور

 

آن‌چنان شد مست کز هستی گذشت

کار این می‌خواره از مستی گذشت

 

«دیگر از ساقی، نشان باقی نبود

ز‌آن که آن می‌خواره جز ساقی نبود»

 

شد ز جام وصل، چون سرمستِ او

متّحد شد هستِ او با هستِ او

 

ذرّه از روشن‌دلی،خورشید شد

محفل‌افروز مه و ناهید شد

طایر پر بسته

کار ما را ناله، مشکل کرده است

کاروان در شام، منزل کرده است

 

غم بسی افزون ولی غم‌خوار نه

کاروان‌سالار را سالار نه

 

عرش حق، لرزان به خود از آهشان

شه‌پر جبریل، فرش راهشان

 

ناز‌دانه‌‌دختری با صد نیاز

با دلی آکنده از سوز و گداز

 

سر نهاده روی خاک و خفته بود

هم‌چو زلف خویشتن، آشفته بود

 

آن که نسبت با شه لولاک داشت

جای دامن، سر به روی خاک داشت

 

چون که سر از بستر رؤیا گرفت

یک جهان غم در دل او جا گرفت

 

نازنینان جملگی در خواب ناز

کودکی بیدار، گرم سوز و ساز

 

چشم گریان و دلی بی‌تاب داشت

جا ز گریه روی موج آب داشت

 

پای تا سر، حسرت و امّید بود

ذرّه‌آسا در پی خورشید بود

 

گِرد روی ماهش از غم، هاله داشت

در فغانش یک نیستان ناله داشت

 

ناله‌اش چون راه گردون می‌گرفت

چشم او را پرده‌ی خون می‌گرفت

 

هر چه خواهی داشت غم، شادی نداشت

طایر پر‌بسته، آزادی نداشت

 

هستی‌اش از عشق، مالامال بود

گریه می‌کرد و سراپا حال بود

 

ناله‌اش چون در دل شب شد بلند

ناله‌ی جان‌سوز زینب شد بلند

 

گفت با کودک که بی‌تابی چرا؟

هستیِ زینب! نمی‌خوابی چرا؟

 

عندلیب من! چرا افسرده‌ای؟

نوگل من! از چه رو پژمرده‌ای؟

 

بهر زینب، سربه‌سر آن راز گفت

ماجرای خواب خود را باز‌گفت

 

گفت: در رؤیا پدر را دیده‌ام

دست و پای و روی او بوسیده‌ام

 

چون شدم بیدار، باب من نبود

ماه بود و آفتاب من نبود

 

دید، فرزند برادر خسته است

رشته‌ی الفت ز جان، بگْسسته است

 

درد را می‌دید و درمانی نداشت

سر ز حسرت، روی دوش او گذاشت

 

ناگهان ویرانه، رشک طور شد

آفتاب آمد، جهان پُر‌نور شد

 

آفتاب عشق در ویرانه تافت

ذرّه سوی آفتاب خود شتافت

 

لحظه‌ای حیران روی شاه شد

پای تا سر، محو ثارالله شد

 

از دل کودک که محو شاه بود

آن‌چه برمی‌خاست، دود آه بود

 

تا ببوسد، غنچه‌ی لب باز کرد

بی‌قراری را سپس آغاز کرد

 

بحر عشق او، تلاطم کرده بود

دست و پای خویش را گم کرده بود

 

ذرّه‌سان، سرگرم ساز و سوز شد

محو خورشید جهان‌افروز شد

 

تحفه‌ای زیبنده‌ی جانان نداشت

رونمایی غیر نقد جان نداشت

 

دید چون نور حسینی را به طور

مست شد، موسی‌صفت از جام نور

 

آن‌چنان شد مست کز هستی گذشت

کار این می‌خواره از مستی گذشت

 

«دیگر از ساقی، نشان باقی نبود

ز‌آن که آن می‌خواره جز ساقی نبود»

 

شد ز جام وصل، چون سرمستِ او

متّحد شد هستِ او با هستِ او

 

ذرّه از روشن‌دلی،خورشید شد

محفل‌افروز مه و ناهید شد

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×