مشخصات شعر

تخت عاج

تا سر شه، تشت زر مأوا گرفت

کار عشق و عاشقی بالا گرفت

 

یا رب! او را خود چه شوری بُد به سر؟

گاه بُد در دیر و گاهی تشت زر

 

آل عصمت ایستاده پای تخت

بر نشسته روی تخت، آن تیره‌بخت

 

بس که وارون است، دور چرخ پیر

غل به گردن، شیر حق؛ روباه، شیر

 

زاده‌ی سفیان یزید نا‌به‌کار

روی تخت زر گرفته بُد قرار

 

مست شهوت، مست غفلت، مست جاه

چوب می‌زد بر لب و دندان شاه

 

چون که شد سرمست از جام غرور

شد تهی از عقل و ادراک و شعور،

 

در برِ آن شاهد صبح ازل

«لیتَ اَشیاخی» همی خوانْد آن دغل

 

دخت زهرا، قافله‌سالار عشق

وآن که گشته گرم از او، بازار عشق

 

چون سر شه دید، شور آغاز کرد

با عدو، لب در تکلّم باز کرد:

 

آن که دیده ماجرای کربلا

کی هراسد زین همه رنج و بلا؟

 

وآن که دیده کشتن شاه شهید

کی کند اندیشه از بزم یزید؟

 

ای زده تکیه بر این اورنگ و تاج!

خرّم و خندانی از این تخت عاج؟

 

وی ز مردان نبْوَدت یک جو نشان!

شادکامی از اسیریّ زنان؟

 

خود تو می‌دانی که من «زینِ ابم»

چرخ عصمت را فروزان‌کوکبم

 

زین اسیری در دلم، اندیشه نیست

جز خدایم در رگ و در ریشه نیست

 

من به زنجیر غم دلبر خوشم

با دل سوزان و چشم تر خوشم

 

سلسله‌یْ عشق است، این بر گردنم

می‌برد هر جا که خواهد بردنم

 

سرخوشم دارم به گردن، سلسله

نیست از یک سلسله جای گله

 

گردن شیران به جز زنجیر نیست

لایق زنجیر، غیر از شیر نیست

 

 

این لب لعلی که تو آزرده‌ای

غنچه‌ای را کاین چنین پژمرده‌ای،

 

ظالم! آخر بوسه‌گاه مصطفی است

وز دم او زنده، جان ماسواست

 

داستان زینب و آن ماجرا

می‌نگنجد در ضمیر فهم ما

 

این سخن پایان ندارد، گوش باش

دم مزن، «منصوریا»! خاموش باش

تخت عاج

تا سر شه، تشت زر مأوا گرفت

کار عشق و عاشقی بالا گرفت

 

یا رب! او را خود چه شوری بُد به سر؟

گاه بُد در دیر و گاهی تشت زر

 

آل عصمت ایستاده پای تخت

بر نشسته روی تخت، آن تیره‌بخت

 

بس که وارون است، دور چرخ پیر

غل به گردن، شیر حق؛ روباه، شیر

 

زاده‌ی سفیان یزید نا‌به‌کار

روی تخت زر گرفته بُد قرار

 

مست شهوت، مست غفلت، مست جاه

چوب می‌زد بر لب و دندان شاه

 

چون که شد سرمست از جام غرور

شد تهی از عقل و ادراک و شعور،

 

در برِ آن شاهد صبح ازل

«لیتَ اَشیاخی» همی خوانْد آن دغل

 

دخت زهرا، قافله‌سالار عشق

وآن که گشته گرم از او، بازار عشق

 

چون سر شه دید، شور آغاز کرد

با عدو، لب در تکلّم باز کرد:

 

آن که دیده ماجرای کربلا

کی هراسد زین همه رنج و بلا؟

 

وآن که دیده کشتن شاه شهید

کی کند اندیشه از بزم یزید؟

 

ای زده تکیه بر این اورنگ و تاج!

خرّم و خندانی از این تخت عاج؟

 

وی ز مردان نبْوَدت یک جو نشان!

شادکامی از اسیریّ زنان؟

 

خود تو می‌دانی که من «زینِ ابم»

چرخ عصمت را فروزان‌کوکبم

 

زین اسیری در دلم، اندیشه نیست

جز خدایم در رگ و در ریشه نیست

 

من به زنجیر غم دلبر خوشم

با دل سوزان و چشم تر خوشم

 

سلسله‌یْ عشق است، این بر گردنم

می‌برد هر جا که خواهد بردنم

 

سرخوشم دارم به گردن، سلسله

نیست از یک سلسله جای گله

 

گردن شیران به جز زنجیر نیست

لایق زنجیر، غیر از شیر نیست

 

 

این لب لعلی که تو آزرده‌ای

غنچه‌ای را کاین چنین پژمرده‌ای،

 

ظالم! آخر بوسه‌گاه مصطفی است

وز دم او زنده، جان ماسواست

 

داستان زینب و آن ماجرا

می‌نگنجد در ضمیر فهم ما

 

این سخن پایان ندارد، گوش باش

دم مزن، «منصوریا»! خاموش باش

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×