- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۱۸۹۳
- شماره مطلب: ۴۵۲۶
-
چاپ
زنجیر گران
کاروان عشق چون شد سوی شام
همچو شب شد تیره از غم، روی شام
کاروان عاشقان افتاد راه
شد ز کوفه، جانب شام سیاه
ساربان میخوانْد آواز حدی
ناقه میپیمود، ره از بیخودی
خون دلها بود زاد راهشان
سایه بر سر داشت، دود آهشان
پای آن بیمار در زنجیر بود
زیر زنجیر گران، آن شیر بود
شیر را لایق به جز زنجیر نیست
چون ز زنجیر گران، دلگیر نیست
کس نبُد دمساز او جز سلسله
هر دو با هم گشته یار یکدله
گر چه طاقت مینبُد آن شیر را
خوش همی میگفت آن زنجیر را:
آفتاب ار پیکرم را سوخته
ور عطش آتش به جان افروخته،
خود نکوتر سای زخم پیکرم
چون گذشته آب از سر، دیگرم
دردت، ای زنجیر! درمان من است
حلقههایت، بسته بر جان من است
هر چه کردی با تن تبدار من
خوب کردی، ای یگانه یار من!
از تو، ای زنجیر! نالان نیستم
چون تو، ای زنجیر! دانی کیستم
هر کجا شیر است، زنجیرش کنند
شاید از زنجیر، دلگیرش کنند
از تو، ای زنجیر! کی دارم گله؟
شیر کی مینالد از یک سلسله؟
باش، ای زنجیر! طوق گردنم
خود ببر آنجا که باید بردنم
اینچنین بُد حال آن بیمار عشق
زیر زنجیر گران در کار عشق
وز دگر سو زینب آن بحر شرف
عصمت حق، دختر شاه نجف
آن که در کوی محبّت تاخته
در طریق عشق، هستی باخته
بانوان را قافلهسالار بود
همچو لاله، داغدار یار بود
از پی دلدار، آن فرزانهیار
گشته آواره به هر شهر و دیار
رو به مه کرد و نمودش این خطاب
تا چه پرسید او که مانْد اندر جواب
گفت: ای مه! گو چه کردی ماه من؟
در کجا شد ماه گردونجاه من؟
گو چه آمد ماه من را خود به سر؟
که ندارم مدّتی از او خبر
ماه من گر خفته در خون، پیکرش
بود بر نی، جلوهگر از چه سرش؟
زآن سپس با قلب از خون، مالمال
رو به زهره کرد و بنْمود این سؤال:
خود مگر، ای زهره! آگه نیستی؟
باخبر از حال آن شه نیستی؟
زهرهی من خفته اندر خون و خاک
پیکر او، قطعهقطعه، چاکچاک
زهرهی من با تن صدپاره است
زخم جسمش را نه جای چاره است
زهرهی من گشته بر نی، جلوهگر
ای فلک! ویران شوی! خاکت به سر!
زهرهی من گشته اطفالش اسیر
جمله در زنجیر از خُرد و کبیر
پایشان از خار ره، پُرآبله
بسته بر بازوی آنان، سلسله
خوش همی میگفت و میگریید زار
همچو بلبل کاو بنالد در بهار
اینچنین طی کرد، راه شام را
بگْذرانْد آن پُرمحنایّام را
خود تو هم، «منصوریا»! در عمر خویش
صبر کن در نیک و بد، در نوش و نیش
-
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
-
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
-
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
-
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
زنجیر گران
کاروان عشق چون شد سوی شام
همچو شب شد تیره از غم، روی شام
کاروان عاشقان افتاد راه
شد ز کوفه، جانب شام سیاه
ساربان میخوانْد آواز حدی
ناقه میپیمود، ره از بیخودی
خون دلها بود زاد راهشان
سایه بر سر داشت، دود آهشان
پای آن بیمار در زنجیر بود
زیر زنجیر گران، آن شیر بود
شیر را لایق به جز زنجیر نیست
چون ز زنجیر گران، دلگیر نیست
کس نبُد دمساز او جز سلسله
هر دو با هم گشته یار یکدله
گر چه طاقت مینبُد آن شیر را
خوش همی میگفت آن زنجیر را:
آفتاب ار پیکرم را سوخته
ور عطش آتش به جان افروخته،
خود نکوتر سای زخم پیکرم
چون گذشته آب از سر، دیگرم
دردت، ای زنجیر! درمان من است
حلقههایت، بسته بر جان من است
هر چه کردی با تن تبدار من
خوب کردی، ای یگانه یار من!
از تو، ای زنجیر! نالان نیستم
چون تو، ای زنجیر! دانی کیستم
هر کجا شیر است، زنجیرش کنند
شاید از زنجیر، دلگیرش کنند
از تو، ای زنجیر! کی دارم گله؟
شیر کی مینالد از یک سلسله؟
باش، ای زنجیر! طوق گردنم
خود ببر آنجا که باید بردنم
اینچنین بُد حال آن بیمار عشق
زیر زنجیر گران در کار عشق
وز دگر سو زینب آن بحر شرف
عصمت حق، دختر شاه نجف
آن که در کوی محبّت تاخته
در طریق عشق، هستی باخته
بانوان را قافلهسالار بود
همچو لاله، داغدار یار بود
از پی دلدار، آن فرزانهیار
گشته آواره به هر شهر و دیار
رو به مه کرد و نمودش این خطاب
تا چه پرسید او که مانْد اندر جواب
گفت: ای مه! گو چه کردی ماه من؟
در کجا شد ماه گردونجاه من؟
گو چه آمد ماه من را خود به سر؟
که ندارم مدّتی از او خبر
ماه من گر خفته در خون، پیکرش
بود بر نی، جلوهگر از چه سرش؟
زآن سپس با قلب از خون، مالمال
رو به زهره کرد و بنْمود این سؤال:
خود مگر، ای زهره! آگه نیستی؟
باخبر از حال آن شه نیستی؟
زهرهی من خفته اندر خون و خاک
پیکر او، قطعهقطعه، چاکچاک
زهرهی من با تن صدپاره است
زخم جسمش را نه جای چاره است
زهرهی من گشته بر نی، جلوهگر
ای فلک! ویران شوی! خاکت به سر!
زهرهی من گشته اطفالش اسیر
جمله در زنجیر از خُرد و کبیر
پایشان از خار ره، پُرآبله
بسته بر بازوی آنان، سلسله
خوش همی میگفت و میگریید زار
همچو بلبل کاو بنالد در بهار
اینچنین طی کرد، راه شام را
بگْذرانْد آن پُرمحنایّام را
خود تو هم، «منصوریا»! در عمر خویش
صبر کن در نیک و بد، در نوش و نیش