- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۳
- بازدید: ۱۳۴۱
- شماره مطلب: ۴۴۳۱
-
چاپ
تیر سه شعبه
چو از یاورانش دگر کس نمانْد
شنیدم که شه جانب خیمه رانْد
یکى تشنهلب کودک شیرخوار
یکى بسته پر، بازِ عنقاشکار
ز خاتون طلب کرد آن شاهِ فرد
به اشک روان از گل افشانْد گرد
چو لب خشک دیدش ز شیر و ز آب
به میدانش آورد و کرد این خطاب
که آبى بدین تشنهى بىگناه
رسانید و رحمى کنید، اى سپاه!
ندانم چسان شرح حال پسر
به میدان آهندلان آن پدر،
بیان کرد تا شورشى در فتاد
کند نطقِ کامل، اثر در جماد
شنیدم در اثناى آن مرحله
یکى سنگدل، نام او حرمله
نه خمیازه و عطسه رفتش گمان
یکى تیر سهشعبه شد زو روان
چو منقار بر حلق اصغر نهاد
ز حلقوم پاکش، رگ خون گشاد
بسى صنعت آن شاه زآن خون نمود
رخِ زردِ مهپاره، گلگون نمود
هوا هم از آن خون، نصیبى گرفت
شفق هم از آن رنگ، سیبى گرفت
به قنداقه پاشید باقىّ خون
که چون لاله از خاک آید برون
بلى «صبغه اللَّه» چو آن رنگ داد
کجا خاک آن بسته تاند گشاد؟
ز خون گلو، چون پسر، سیر شد
پدر از پى کار و تدبیر شد
چو خار دلآزار کارش بدید
از این باغبان، چارهاى به ندید
گل پیرهنْ لاله در خاک کرد
گریبان جان، غنچه صد چاک کرد
به قرآن، تو «موئوده» خواندى یقین
همین گل بُوَد کاو به گِل شد دفین
که جُرمش چه بوده است تا کشته شد؟
به خون گلو از چه آغشته شد؟
-
مادر و پسر
شنیدم که در عهد خیرالانام
رسول مکرّم، علیه السّلام
زنى را یکى طفل، گمگشته بود
چو دیوانگان، رو به مسجد نمود
-
گلشن و گلخن
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پى جان باختن، آماده شد
همچو خور افکنْد بر خرگه، شعاع
بىکسان را خوانْد از بهر وداع
-
جان شیرین
هر پدر کاو بر سر جسم پسر آرد گذارى
برق مرگ وى زند بر خرمن عمرش، شرارى
اى نهال بارور! بار غم تو بر دل من
بس گرانبارى است، بارى؛ از دلم برگیر بارى
-
گوشۀ چشم
مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى خبرى؟
چرا به گوشۀ چشمى به من نمىنگرى؟
به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز
دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى
تیر سه شعبه
چو از یاورانش دگر کس نمانْد
شنیدم که شه جانب خیمه رانْد
یکى تشنهلب کودک شیرخوار
یکى بسته پر، بازِ عنقاشکار
ز خاتون طلب کرد آن شاهِ فرد
به اشک روان از گل افشانْد گرد
چو لب خشک دیدش ز شیر و ز آب
به میدانش آورد و کرد این خطاب
که آبى بدین تشنهى بىگناه
رسانید و رحمى کنید، اى سپاه!
ندانم چسان شرح حال پسر
به میدان آهندلان آن پدر،
بیان کرد تا شورشى در فتاد
کند نطقِ کامل، اثر در جماد
شنیدم در اثناى آن مرحله
یکى سنگدل، نام او حرمله
نه خمیازه و عطسه رفتش گمان
یکى تیر سهشعبه شد زو روان
چو منقار بر حلق اصغر نهاد
ز حلقوم پاکش، رگ خون گشاد
بسى صنعت آن شاه زآن خون نمود
رخِ زردِ مهپاره، گلگون نمود
هوا هم از آن خون، نصیبى گرفت
شفق هم از آن رنگ، سیبى گرفت
به قنداقه پاشید باقىّ خون
که چون لاله از خاک آید برون
بلى «صبغه اللَّه» چو آن رنگ داد
کجا خاک آن بسته تاند گشاد؟
ز خون گلو، چون پسر، سیر شد
پدر از پى کار و تدبیر شد
چو خار دلآزار کارش بدید
از این باغبان، چارهاى به ندید
گل پیرهنْ لاله در خاک کرد
گریبان جان، غنچه صد چاک کرد
به قرآن، تو «موئوده» خواندى یقین
همین گل بُوَد کاو به گِل شد دفین
که جُرمش چه بوده است تا کشته شد؟
به خون گلو از چه آغشته شد؟