- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۳
- بازدید: ۱۹۵۴
- شماره مطلب: ۴۴۲۹
-
چاپ
کودک لب تشنه
بگْرفت شه آن کودک لبتشنه و از اشک
بر برگِ گلِ روى پسر، ریخت گلابى
گفت: اى بچۀ بطّ ولایت! به شنا آى
در بحر شهامت که فرات است، سرابى
بگذر ز فرات و سبوى تن بشکن خُرد
کاین آب چو شیر است، بُوَد مایهى خوابى
اى هدهد جان! چون گره از بال گشودى
با دست خود آن شه دهدت دانه و آبى
چون تیر به حلق تو رسد، هیچ میندیش
زیرا که نمانَد پس از این تیر، حجابى
آمد سوى میدان و شه آورْد بر آن قوم
برهان عجیبىّ و یکى طرفهکتابى
فرمود: بدین تشنهلب بىگنه من
آبى برسانید پى اجر و ثوابى
کس داد جوابش؟ نه؛ مگر حرمله دادش
از تیر جگرسوز، یکى سختجوابى
لب تشنه ز آب آمد و سیراب ز خون رفت
آرى؛ به ره عشق، ذهابىّ و ایابى
دردانه چو یاقوت شد از خون، شهش آورْد
در خاک نهان کرد، چو گنجى به خرابى
-
مادر و پسر
شنیدم که در عهد خیرالانام
رسول مکرّم، علیه السّلام
زنى را یکى طفل، گمگشته بود
چو دیوانگان، رو به مسجد نمود
-
گلشن و گلخن
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پى جان باختن، آماده شد
همچو خور افکنْد بر خرگه، شعاع
بىکسان را خوانْد از بهر وداع
-
جان شیرین
هر پدر کاو بر سر جسم پسر آرد گذارى
برق مرگ وى زند بر خرمن عمرش، شرارى
اى نهال بارور! بار غم تو بر دل من
بس گرانبارى است، بارى؛ از دلم برگیر بارى
-
گوشۀ چشم
مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى خبرى؟
چرا به گوشۀ چشمى به من نمىنگرى؟
به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز
دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى
کودک لب تشنه
بگْرفت شه آن کودک لبتشنه و از اشک
بر برگِ گلِ روى پسر، ریخت گلابى
گفت: اى بچۀ بطّ ولایت! به شنا آى
در بحر شهامت که فرات است، سرابى
بگذر ز فرات و سبوى تن بشکن خُرد
کاین آب چو شیر است، بُوَد مایهى خوابى
اى هدهد جان! چون گره از بال گشودى
با دست خود آن شه دهدت دانه و آبى
چون تیر به حلق تو رسد، هیچ میندیش
زیرا که نمانَد پس از این تیر، حجابى
آمد سوى میدان و شه آورْد بر آن قوم
برهان عجیبىّ و یکى طرفهکتابى
فرمود: بدین تشنهلب بىگنه من
آبى برسانید پى اجر و ثوابى
کس داد جوابش؟ نه؛ مگر حرمله دادش
از تیر جگرسوز، یکى سختجوابى
لب تشنه ز آب آمد و سیراب ز خون رفت
آرى؛ به ره عشق، ذهابىّ و ایابى
دردانه چو یاقوت شد از خون، شهش آورْد
در خاک نهان کرد، چو گنجى به خرابى