- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۳
- بازدید: ۱۲۲۹۰
- شماره مطلب: ۴۴۲۶
-
چاپ
حضرت حرّ بن یزید ریاحى
یکى قوّۀ کهربایى است، عشق
از این رو، ره آشنایى است، عشق
چو مرد از سعادت شود بهرهور
رود در ره عشق، بى پا و سر
به یک جذبه خوش طى کند راه را
که آسان کشد کهربا، کاه را
تنى بدْهد و جان باقى خَرَد
بریزد مى و چشم ساقى خَرَد
نبینى؟ که حرّ ریاحى چسان
تنى داد در عشق و بگْرفت جان
به دیدار حق، دیدهاش باز شد
یکى زاغکى بود و شهباز شد
مشامش چو از عشق حق، بو گرفت
ز اردو، سوى دیگر اردو گرفت
حسینى شد و با دو چشم پرآب
همى بوسه زد شاه را بر رکاب
که اى شه! خطاکار و شرمندهام
کرم کن، تو مولا و من بندهام
اجازت که تا سوى میدان شوم
به پاى رکاب تو، قربان شوم
اجازت گرفت از شه آن شیرمرد
به میدان شد و کرد سازِ نبرد
چهل تن از آن قوم، بىجان نمود
پس آنگاه آهنگ رضوان نمود
شه از چشم و از گونهاش خون و خاک
به دست محبّت همىکرد پاک
شه آن دم که بى یار و اصحاب مانْد
مر آن کُشته را جزء اصحاب خوانْد
که اى حرّ! و اى مسلم و اى هلال!
اَیا شیرمردان روز جدال!
ز خواب گران اینک آگه شوید
در این غربتم، باز همره شوید
از این بىکسان، دفع دشمن کنید
مرا دیدگان، باز روشن کنید
-
مادر و پسر
شنیدم که در عهد خیرالانام
رسول مکرّم، علیه السّلام
زنى را یکى طفل، گمگشته بود
چو دیوانگان، رو به مسجد نمود
-
گلشن و گلخن
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پى جان باختن، آماده شد
همچو خور افکنْد بر خرگه، شعاع
بىکسان را خوانْد از بهر وداع
-
جان شیرین
هر پدر کاو بر سر جسم پسر آرد گذارى
برق مرگ وى زند بر خرمن عمرش، شرارى
اى نهال بارور! بار غم تو بر دل من
بس گرانبارى است، بارى؛ از دلم برگیر بارى
-
گوشۀ چشم
مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى خبرى؟
چرا به گوشۀ چشمى به من نمىنگرى؟
به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز
دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى
حضرت حرّ بن یزید ریاحى
یکى قوّۀ کهربایى است، عشق
از این رو، ره آشنایى است، عشق
چو مرد از سعادت شود بهرهور
رود در ره عشق، بى پا و سر
به یک جذبه خوش طى کند راه را
که آسان کشد کهربا، کاه را
تنى بدْهد و جان باقى خَرَد
بریزد مى و چشم ساقى خَرَد
نبینى؟ که حرّ ریاحى چسان
تنى داد در عشق و بگْرفت جان
به دیدار حق، دیدهاش باز شد
یکى زاغکى بود و شهباز شد
مشامش چو از عشق حق، بو گرفت
ز اردو، سوى دیگر اردو گرفت
حسینى شد و با دو چشم پرآب
همى بوسه زد شاه را بر رکاب
که اى شه! خطاکار و شرمندهام
کرم کن، تو مولا و من بندهام
اجازت که تا سوى میدان شوم
به پاى رکاب تو، قربان شوم
اجازت گرفت از شه آن شیرمرد
به میدان شد و کرد سازِ نبرد
چهل تن از آن قوم، بىجان نمود
پس آنگاه آهنگ رضوان نمود
شه از چشم و از گونهاش خون و خاک
به دست محبّت همىکرد پاک
شه آن دم که بى یار و اصحاب مانْد
مر آن کُشته را جزء اصحاب خوانْد
که اى حرّ! و اى مسلم و اى هلال!
اَیا شیرمردان روز جدال!
ز خواب گران اینک آگه شوید
در این غربتم، باز همره شوید
از این بىکسان، دفع دشمن کنید
مرا دیدگان، باز روشن کنید