- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۷
- بازدید: ۹۶۵
- شماره مطلب: ۴۳۷۱
-
چاپ
نشر و لف
کِی خواندهاند بر سر نی، مصحف این چنین؟
جان را نهادهاند کجا بر کف این چنین؟
بر عرش نی، تلاوت قرآن کند که: آه!
ز آیینهای که مانده به کنج رف، این چنین
از مکر نهروانیِ دشمن، عجیب نیست
بالا رود ز نیزه اگر مصحف این چنین
آیا شنیدهاید؟ که در ظهر خون، کسی
معراج رفته باشد، بیرفرف، این چنین
باور نداشت چنگ که در پردۀ عراق
بر سر زند ز شور حسینی، دف این چنین
بر او مگر گذشت چه در طف؟ که تا هنوز
پیچد به خود فرات ز هُرم تف این چنین
از خصم، فرق و سینه درید و به نیزه دوخت
در کربلاست شاهد نشر و لف این چنین
از خون او، چگونه تواند گذشت شعر؟
جان وی است و قافیهای مُرْدَف این چنین
قومی، خداش خوانَد و یک فرقه، کافرش
غالی، چنان و مردم مستضعف، این چنین
از لحظۀ وداع تو، ای جاری زلال!
دارد فرات بر لب حسرت، کف این چنین
ای برتر از تصوّر دریا! که سالهاست
جوشد ز خاک، خون شما در طف این چنین
خیل مَلَک هنوز به بوی تو میکشند
در معبر عروج شهیدان، صف این چنین
-
دیدم آخر آنچه را نادیدنی است
در دل من داغها از لالههاست
همچو نی در بند بندش نالههاست
با خیال لالهها صحرانورد
راه میپوید ولی با پای درد
-
در آخرین پگاه
همره شدند، قافلهای را که مانده بود
تا طی کنند مرحلهای را که مانده بود
با طرح یک سؤال، به پاسخ رسیدهاندحل کردهاند مسئلهای را که مانده بود
-
آرزوی سپید
روح بزرگش دمیده است، جان در تنِ کوچک من
سرگرم گفتوشنود است، او با منِ کوچک من
وقتی که شبهای تارم، در آرزوی سپیده است
خورشید او میتراود، از روزنِ کوچک من
-
رجعت سرخ
کربلا را میسرود این بار، روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
نینوایی شعر او از نای هفتاد و دو نی
مثل یک ترجیع شد تکرار، روی نیزهها
نشر و لف
کِی خواندهاند بر سر نی، مصحف این چنین؟
جان را نهادهاند کجا بر کف این چنین؟
بر عرش نی، تلاوت قرآن کند که: آه!
ز آیینهای که مانده به کنج رف، این چنین
از مکر نهروانیِ دشمن، عجیب نیست
بالا رود ز نیزه اگر مصحف این چنین
آیا شنیدهاید؟ که در ظهر خون، کسی
معراج رفته باشد، بیرفرف، این چنین
باور نداشت چنگ که در پردۀ عراق
بر سر زند ز شور حسینی، دف این چنین
بر او مگر گذشت چه در طف؟ که تا هنوز
پیچد به خود فرات ز هُرم تف این چنین
از خصم، فرق و سینه درید و به نیزه دوخت
در کربلاست شاهد نشر و لف این چنین
از خون او، چگونه تواند گذشت شعر؟
جان وی است و قافیهای مُرْدَف این چنین
قومی، خداش خوانَد و یک فرقه، کافرش
غالی، چنان و مردم مستضعف، این چنین
از لحظۀ وداع تو، ای جاری زلال!
دارد فرات بر لب حسرت، کف این چنین
ای برتر از تصوّر دریا! که سالهاست
جوشد ز خاک، خون شما در طف این چنین
خیل مَلَک هنوز به بوی تو میکشند
در معبر عروج شهیدان، صف این چنین