- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۲۶۸۵
- شماره مطلب: ۴۱۰۴
-
چاپ
قیمت جان
نایاب شد چو در حرم بوتراب، آب
شد قلب کودکان همه از التهاب، آب
ورد زبان خیل عزیزان بوتراب
بودی در آن زمین به دو صد اضطراب، آب
بر آل بوتراب ندادند از جفا
در کربلا چو مردم دور از صواب، آب،
پس آه تشنگان به جهان، آتشی فروخت
تا شد ز شعلهاش، جگر شیخ و شاب، آب
افغان «العطش» به فلک بر شد از زمین
بودی نوای عترت «ختمی مآب»، آب
شد رنگ خون و راه بیابان گرفت، پیش
از نالههای «العطش» بیحساب، آب
پژمرده گشت، گلشن طاها ز تشنگی
با آن که بود از شه «مالک رقاب»، آب
اصغر ز هوش رفت به گهواره از عطش
از بس که با اشاره همی گفت آب، آب
ناخورده شیر، کودک آزردهی رباب
بودش زبان حال به صد پیچ و تاب، آب
خشکید شیر مادر و کودک به پیچ و تاب
ماهیصفت همی طلبید از رباب، آب
بالا گرفت کار عطش آن چنان که خواست
از کوفیان به قیمت جان، آن جناب، آب
آخر نداد خصمِ بداندیش، جرعهای
بهر ثواب بر پسر بوتراب، آب
عطشان، گلوی کودک شه بود و ای دریغ!
از نوک تیر خورْد، سر دست باب، آب
آتش گرفت خرمن جانها ز قحط آب
با سوز دل نوشت «صفا» در کتاب: «آب»
-
دخت شاه یثرب
خون شد پدر ز داغ فراقت، جگر مرا
خون، جای اشک میرود از چشم تر مرا
اکنون که آمدی به بَرَم، ای امید دل!
بشْنو دمی حکایت شرح سفر مرا
-
عیسی نفس
دید راهب به ره شام، پریشانی چند
دستِ بسته ز قفا، سر به گریبانی چند
خون به دل، جمله ز جور فلک کجرفتار
موکنان، مویهکنان، موی پریشانی چند
-
مرهمی از مهر
مادر! بیا به حال حسینت، نظاره کن
یک دم نظر بر این بدن پارهپاره کن
زخم تنش اگر چه بُوَد بیحساب لیک
با چشم دل، نگاه بر این ماهپاره کن
-
همّت مردانه
جلوه تا در کربلا، آن دلبر جانانه کرد
سربهسر عشّاق را مهرش به دلها خانه کرد
جرعهنوش بادهی «قالُوا بَلی»، سلطان عشق
عاشقان را جملگی سرمست از پیمانه کرد
قیمت جان
نایاب شد چو در حرم بوتراب، آب
شد قلب کودکان همه از التهاب، آب
ورد زبان خیل عزیزان بوتراب
بودی در آن زمین به دو صد اضطراب، آب
بر آل بوتراب ندادند از جفا
در کربلا چو مردم دور از صواب، آب،
پس آه تشنگان به جهان، آتشی فروخت
تا شد ز شعلهاش، جگر شیخ و شاب، آب
افغان «العطش» به فلک بر شد از زمین
بودی نوای عترت «ختمی مآب»، آب
شد رنگ خون و راه بیابان گرفت، پیش
از نالههای «العطش» بیحساب، آب
پژمرده گشت، گلشن طاها ز تشنگی
با آن که بود از شه «مالک رقاب»، آب
اصغر ز هوش رفت به گهواره از عطش
از بس که با اشاره همی گفت آب، آب
ناخورده شیر، کودک آزردهی رباب
بودش زبان حال به صد پیچ و تاب، آب
خشکید شیر مادر و کودک به پیچ و تاب
ماهیصفت همی طلبید از رباب، آب
بالا گرفت کار عطش آن چنان که خواست
از کوفیان به قیمت جان، آن جناب، آب
آخر نداد خصمِ بداندیش، جرعهای
بهر ثواب بر پسر بوتراب، آب
عطشان، گلوی کودک شه بود و ای دریغ!
از نوک تیر خورْد، سر دست باب، آب
آتش گرفت خرمن جانها ز قحط آب
با سوز دل نوشت «صفا» در کتاب: «آب»