- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۶
- بازدید: ۱۲۰۴
- شماره مطلب: ۴۰۶۷
-
چاپ
جسم و جان
شد «مسلم بن عوسجه»، مردانه پیش صف
در راه شاه تشنهلبان، نقد جان به کف
مصحف برِ وصیّ نبی، خوانده بارها
صد ره به نهروان و به صفّین دریده صف
گفتا که جسم من صدف و جان بُوَد گهر
باز آمدم که بهر گهر بشْکنم صدف
از بهر یاری شه دین، پیش تیغ و تیر
از جسم خود سپر کنم، از چشم خود هدف
در کف گرفته قبضۀ شمشیر آبدار
کردی مبارزان، متفرّق ز هر طرف
پنجاه تن بکُشت و نگون شد ز پشت زین
تن گشته چاکچاک و جگر تافته ز تف
شه دررسید و داد بدو مژدۀ بهشت
گفتا به راه ما، نگران باش در غُرف
«مسلم» چو دیده کرد به دیدار شاه، باز
گفتا که جان به راه تو دادن، زهی شرف!
رفتم که مژدۀ تو بَرَم سوی جدّ و باب
فرمود گیردت «مَلِک العرش» در کنف
آمد «حبیب» و گفت چه داری سخن؟ بگوی
«مسلم» چه گفت؟ گفت بدو از سر شعف،
کز یاری سلالۀ زهرا، متاب روی
ورنه خوری به روز قیامت، بسی اسف
با او «حبیب» گفت که آری؛ چنین کنم
جان را فدای راه امام مبین کنم
-
توشۀ اشک
بیرون شهر بار گشودند قافله
نه غیر ندبه کار و نه جز نوحه، مشغله
افراشتند خیمهی اهل حرم، نخست
زآن پس سرای پردهی سالار قافله
-
کهکشان نظارهگر
چون پیش چشمشان، سر شه بر سنان گذشت
در حیرتم که بر سر زینب، چسان گذشت
تا بوسدش گلو، نرسیدش به نیزه، دست
آوخ که نیزه نیز بر او سرگران گذشت!
-
گهوارۀ خاک
بر کشتگان ز غرفهی جنّت، نظاره کن
اوّل، نظر بدین بدن پارهپاره کن
با اینکه زخم پیکر او را شماره نیست
باز آی و زخم پیکر او را شماره کن
-
آخر ذبیح
مقتل شهزاده عبدالله را
بشْنو و برکش به گردون، آه را
کودکی خورشیدوَش، طفلی صبیح
در ره سلطان دین، آخرذبیح
جسم و جان
شد «مسلم بن عوسجه»، مردانه پیش صف
در راه شاه تشنهلبان، نقد جان به کف
مصحف برِ وصیّ نبی، خوانده بارها
صد ره به نهروان و به صفّین دریده صف
گفتا که جسم من صدف و جان بُوَد گهر
باز آمدم که بهر گهر بشْکنم صدف
از بهر یاری شه دین، پیش تیغ و تیر
از جسم خود سپر کنم، از چشم خود هدف
در کف گرفته قبضۀ شمشیر آبدار
کردی مبارزان، متفرّق ز هر طرف
پنجاه تن بکُشت و نگون شد ز پشت زین
تن گشته چاکچاک و جگر تافته ز تف
شه دررسید و داد بدو مژدۀ بهشت
گفتا به راه ما، نگران باش در غُرف
«مسلم» چو دیده کرد به دیدار شاه، باز
گفتا که جان به راه تو دادن، زهی شرف!
رفتم که مژدۀ تو بَرَم سوی جدّ و باب
فرمود گیردت «مَلِک العرش» در کنف
آمد «حبیب» و گفت چه داری سخن؟ بگوی
«مسلم» چه گفت؟ گفت بدو از سر شعف،
کز یاری سلالۀ زهرا، متاب روی
ورنه خوری به روز قیامت، بسی اسف
با او «حبیب» گفت که آری؛ چنین کنم
جان را فدای راه امام مبین کنم