- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۶
- بازدید: ۱۸۶۸
- شماره مطلب: ۴۰۵۵
-
چاپ
نعمت فردوس
آمد یکی غلامِ سیهچهرِ دلسپید
دل در برش ز شوق شهادت همی تپید
آزاد کرده بودش اندر ره خدا
چرخ سپید، چشم سیاهی چو او ندید
با روی او چو داشت شب قدر نسبتی
حق بر هزار ماهش از آن روی برگزید
با شاه گفت: ای که ولای تو کرده فرض
ایزد به هر سیاه و سپیدی که آفرید!
فرمای تا به راه تو، جان را کنم فدا
ای در کف تو جنّت فردوس را کلید!
صد چشمه از محبّت تو، در دلم گشود
چون آب زندگی که ز ظلْمات شد پدید
فرمود شاه دین که سر خویش، پاس دار
بر شب ستاره ریخت چو از شاه این شنید
گفتا چه میشود؟ که منِ تیرهروی را
با خود بری به خلد و گشایی درِ امید
منْگر سیاهیام که به سوی خلیل حق
ذبح فدا، سیاه ز سوی خدا رسید
پَذْرفت شاه و گفت که رویت سپید باد!
جان را کنون به نعمت فردوس، ده نوید
آمد به سوی معرکه با تیغ هندوی
در دشت، زنگیانه یکی نعره برکشید
تیغ برهنه در کف زنگیغلام تافت
ز ابر سیاه، برق، تو گفتی همی جهید
خونش به راه شاه شهیدان بریختند
جنّت، درمخریده به یک مشت خون خرید
همرنگ زاغ بود و به یُمن قبول شاه
طاووس خلد گشت و به خلد برین چمید
-
توشۀ اشک
بیرون شهر بار گشودند قافله
نه غیر ندبه کار و نه جز نوحه، مشغله
افراشتند خیمهی اهل حرم، نخست
زآن پس سرای پردهی سالار قافله
-
کهکشان نظارهگر
چون پیش چشمشان، سر شه بر سنان گذشت
در حیرتم که بر سر زینب، چسان گذشت
تا بوسدش گلو، نرسیدش به نیزه، دست
آوخ که نیزه نیز بر او سرگران گذشت!
-
گهوارۀ خاک
بر کشتگان ز غرفهی جنّت، نظاره کن
اوّل، نظر بدین بدن پارهپاره کن
با اینکه زخم پیکر او را شماره نیست
باز آی و زخم پیکر او را شماره کن
-
آخر ذبیح
مقتل شهزاده عبدالله را
بشْنو و برکش به گردون، آه را
کودکی خورشیدوَش، طفلی صبیح
در ره سلطان دین، آخرذبیح
نعمت فردوس
آمد یکی غلامِ سیهچهرِ دلسپید
دل در برش ز شوق شهادت همی تپید
آزاد کرده بودش اندر ره خدا
چرخ سپید، چشم سیاهی چو او ندید
با روی او چو داشت شب قدر نسبتی
حق بر هزار ماهش از آن روی برگزید
با شاه گفت: ای که ولای تو کرده فرض
ایزد به هر سیاه و سپیدی که آفرید!
فرمای تا به راه تو، جان را کنم فدا
ای در کف تو جنّت فردوس را کلید!
صد چشمه از محبّت تو، در دلم گشود
چون آب زندگی که ز ظلْمات شد پدید
فرمود شاه دین که سر خویش، پاس دار
بر شب ستاره ریخت چو از شاه این شنید
گفتا چه میشود؟ که منِ تیرهروی را
با خود بری به خلد و گشایی درِ امید
منْگر سیاهیام که به سوی خلیل حق
ذبح فدا، سیاه ز سوی خدا رسید
پَذْرفت شاه و گفت که رویت سپید باد!
جان را کنون به نعمت فردوس، ده نوید
آمد به سوی معرکه با تیغ هندوی
در دشت، زنگیانه یکی نعره برکشید
تیغ برهنه در کف زنگیغلام تافت
ز ابر سیاه، برق، تو گفتی همی جهید
خونش به راه شاه شهیدان بریختند
جنّت، درمخریده به یک مشت خون خرید
همرنگ زاغ بود و به یُمن قبول شاه
طاووس خلد گشت و به خلد برین چمید