- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۶
- بازدید: ۱۸۹۵
- شماره مطلب: ۴۰۵۱
-
چاپ
شیرین نبرد
شد غلام شه ز عشق شاه، مست
ساغر و پیمانه را در هم شکست
گشت از خود، بیخود آن شوریدهحال
پشت پا زد بر جهان و هر چه هست
گفت: مستیّ من از امروز نیست
مست میباشم، من از روز الست
گفت: شاها! اذن میدانم بده
تیر عمر من برون آمد ز شَست
هر چه باشم، نوکر این درگهم
از شراب عشق تو، گردیده مست
اذن جنگش داد تا سلطان دین
همچو شیر خشمگین از جای جَست
حملهور گردید بر قلب سپاه
زآن سیهرویان، فراوان کشت و بست
ناگهان افتاد از زین بر زمین
رشتۀ عمرش دگر از هم گسست
در کنار جسم آن شیرین نبرد
خسرو دنیا و دین آمد نشست
چهره بر چهرش نهاد و بعد آن
سوی حق بهر دعا برداشت دست
بار الها! کن تو خوشبوی و سفید
بوی و روی این غلام حقپرست!
شد، «رضایی»! روی او چون مه سفید
رونق خورشید تابان را شکست
-
ناگهان خزان
«عابس»؛ آن شیری که میلرزد ز بیمش، دشمنش
در هزیمت، دشمن از آن بازوی مردافکنش
آن چنان سرمست و شیدا شد ز عشق شاه دین
کز سر خود، خُود را افکنْد و از تن، جوشنش
-
عشق و پیری
عشق را بنْگر که در پیری، چسان غوغا کند
پیرمردی را چگونه واله و شیدا کند
«مسلم بن عوسجه» گفتا به شاه دین، حسین
اذن جنگم ده که عشق تو، مرا رسوا کند
-
در پرتو عشق
عشق شه تا در دل حرّ ریاحی، خانه کرد
آن یلِ مردافکنِ ضرغام را دیوانه کرد
پرتوی افتاد تا از عشق آن شه بر دلش
بر دلش کرد آن چنان که شمع با پروانه کرد
شیرین نبرد
شد غلام شه ز عشق شاه، مست
ساغر و پیمانه را در هم شکست
گشت از خود، بیخود آن شوریدهحال
پشت پا زد بر جهان و هر چه هست
گفت: مستیّ من از امروز نیست
مست میباشم، من از روز الست
گفت: شاها! اذن میدانم بده
تیر عمر من برون آمد ز شَست
هر چه باشم، نوکر این درگهم
از شراب عشق تو، گردیده مست
اذن جنگش داد تا سلطان دین
همچو شیر خشمگین از جای جَست
حملهور گردید بر قلب سپاه
زآن سیهرویان، فراوان کشت و بست
ناگهان افتاد از زین بر زمین
رشتۀ عمرش دگر از هم گسست
در کنار جسم آن شیرین نبرد
خسرو دنیا و دین آمد نشست
چهره بر چهرش نهاد و بعد آن
سوی حق بهر دعا برداشت دست
بار الها! کن تو خوشبوی و سفید
بوی و روی این غلام حقپرست!
شد، «رضایی»! روی او چون مه سفید
رونق خورشید تابان را شکست