- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۵
- بازدید: ۱۹۵۰
- شماره مطلب: ۴۰۱۹
-
چاپ
منزل جانان
ای کرببلا! منزل جانان من استی
یعنی تو مقام شه گلپیرهن استی
خود گلشن طاهایی و باغ دل زهرا
کاینسان چمن اندر چمن از یاسمن استی
زآن پیکر زیبا که به خاک تو، عجین است
تا چشم کند کار، پُر از نسترن استی
این نکهت سیب از تو، از آن سیب بهشتی است؟
یا بس که نهان در تو ز سیب ذقن استی
گلزار چمن را نشنیدیم غماندوز
چون است که خود گلشن «بیت الحَزَن» استی؟
ای کرببلا! این چه جلال است؟ که نامت
با نام حسین، در همه جا، مُقترن استی
بس طرّۀ مُشکین به تو، از اکبر و اصغر
بس جعد مُعنبر به تو، از مرد و زن استی
از زلف خم اندر خم و دلهای شکسته
کاندر تو نهان است، شکن در شکن استی
از نافۀ پُر خونِ غزالانِ حجازی
خود غیرت تاتار و ختا و ختن استی
خونِ جگر و پارۀ دل، بس به تو آلود
خاک و گِل تو، رشک عقیق یمن استی
هفتاد و دو تن در تو، همه سیمتنانند
بر هر یک از ایشان نگرم، بیکفن استی
بهر جگر تشنهلبان تا به قیامت
هر صبح، نسیم سحری، بادزن استی
شور دگرت باز به سر هست، «وفایی»!
این باده که خوردی مگر از قعر دن استی
گر شور حسین بر سر تو نیست، پس از چیست؟
این شهد که امروز تو را در سخن استی
-
معراج اوّل و آخر
آن کشتهای که نیست جزایی، برای او
الّا خدای او که بُوَد خونبهای او
آن کشتهای که حیدر و زهرا و مصطفی
دارند صبح و شام به جنّت، عزای او
-
سهم بلا
میزان حُسن و عشق چو با هم قرین فتاد
سهم بلای او به امام مبین فتاد
عشقش عنان کشید ز یثرب به کربلا
کوشید تا که کار به «عین الیقین» فتاد
-
مرهم اشک
بر زخمهای پیکرت ار اشک، مرهم است
پس گریه تا به حشر بر آن زخمها، کم است
زآن ناوکی که بر دلت آمد ز شَست کین
خون دل از دو دیده، روانم دمادم است
منزل جانان
ای کرببلا! منزل جانان من استی
یعنی تو مقام شه گلپیرهن استی
خود گلشن طاهایی و باغ دل زهرا
کاینسان چمن اندر چمن از یاسمن استی
زآن پیکر زیبا که به خاک تو، عجین است
تا چشم کند کار، پُر از نسترن استی
این نکهت سیب از تو، از آن سیب بهشتی است؟
یا بس که نهان در تو ز سیب ذقن استی
گلزار چمن را نشنیدیم غماندوز
چون است که خود گلشن «بیت الحَزَن» استی؟
ای کرببلا! این چه جلال است؟ که نامت
با نام حسین، در همه جا، مُقترن استی
بس طرّۀ مُشکین به تو، از اکبر و اصغر
بس جعد مُعنبر به تو، از مرد و زن استی
از زلف خم اندر خم و دلهای شکسته
کاندر تو نهان است، شکن در شکن استی
از نافۀ پُر خونِ غزالانِ حجازی
خود غیرت تاتار و ختا و ختن استی
خونِ جگر و پارۀ دل، بس به تو آلود
خاک و گِل تو، رشک عقیق یمن استی
هفتاد و دو تن در تو، همه سیمتنانند
بر هر یک از ایشان نگرم، بیکفن استی
بهر جگر تشنهلبان تا به قیامت
هر صبح، نسیم سحری، بادزن استی
شور دگرت باز به سر هست، «وفایی»!
این باده که خوردی مگر از قعر دن استی
گر شور حسین بر سر تو نیست، پس از چیست؟
این شهد که امروز تو را در سخن استی