- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۵
- بازدید: ۱۹۳۵
- شماره مطلب: ۴۰۱۳
-
چاپ
بلند بالایی
ای آشنای بلا! کربلا عجب جایی است!
به هر طرف که نظر میکنی، تماشایی است
به ناله آمده هر سو ز شوق، فاختهای
ز پا فتاده به هر گوشه، سرو رعنایی است
یکی به شوق سنان و یکی به ذوق کمان
ز شور عشق به هر خاطری، تمنّایی است
به جز خیال شهادت، نمیکنند این جمع
ببین که در سر هر یک، چه طُرفه سودایی است
خمیده گر قد زینب ز بار غم، چه عجب؟
که مبتلای بلای بلندبالایی است
در این چمن که شکفته چو گل، رخ شهدا
به هر طرف به فغان، عندلیب شیدایی است
کجا به عرصۀ خونبار کربلا آید؟
ز دادن دل و جان هر که را که پروایی است
ز خون کشیده به پیمان تازه، پیمانه
به بزم کرببلا، دل که بادهپیمایی است
در این چمن که ز گلهاش، بوی خون آید
مرا نظر به گل روی عالمآرایی است
دمی حکایت دلسوز کربلا بشنو
مگو که وادی محشر، چگونه صحرایی است
کنند کاسۀ سر، پُر ز خون، در این محفل
بیا ببین که چه بزم و چه می، چه صهبایی است
-
غزل عاشورایی فنا زنوزی
باز این فغان و غلغله اندر زمان چیست؟
این آتش زبان «فنا» را، زبانه چیست؟
مرغان باغ، کرده چرا سر به زیر پر
درمانده جمله از طلب آب و دانه چیست؟
-
قرب وطن
چه کاروان؟ که متاع گرانبها دارند
خبر ز گرمی بازار کربلا دارند
گرفتهاند عجب بارها ز جنس بلا
چه سودها؟ که ز سرمایهی بلا دارند
-
گلگون بدن
زینب به ناله گفت: چسان در وطن روم؟
بیگلعذار خود، به چه رو در چمن روم؟
بیشمع روی او که از او روشن است، دل
در حیرتم، چگونه به آن انجمن روم
-
ذوق سوختن
بیا رقیّه! که جانانهی تو میآید
روان چو گنج، به ویرانهی تو میآید
رُخش چو شمع فروزان، در این شب تاریک
به روشنایی کاشانهی تو میآید
بلند بالایی
ای آشنای بلا! کربلا عجب جایی است!
به هر طرف که نظر میکنی، تماشایی است
به ناله آمده هر سو ز شوق، فاختهای
ز پا فتاده به هر گوشه، سرو رعنایی است
یکی به شوق سنان و یکی به ذوق کمان
ز شور عشق به هر خاطری، تمنّایی است
به جز خیال شهادت، نمیکنند این جمع
ببین که در سر هر یک، چه طُرفه سودایی است
خمیده گر قد زینب ز بار غم، چه عجب؟
که مبتلای بلای بلندبالایی است
در این چمن که شکفته چو گل، رخ شهدا
به هر طرف به فغان، عندلیب شیدایی است
کجا به عرصۀ خونبار کربلا آید؟
ز دادن دل و جان هر که را که پروایی است
ز خون کشیده به پیمان تازه، پیمانه
به بزم کرببلا، دل که بادهپیمایی است
در این چمن که ز گلهاش، بوی خون آید
مرا نظر به گل روی عالمآرایی است
دمی حکایت دلسوز کربلا بشنو
مگو که وادی محشر، چگونه صحرایی است
کنند کاسۀ سر، پُر ز خون، در این محفل
بیا ببین که چه بزم و چه می، چه صهبایی است