- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۵
- بازدید: ۷۶۴
- شماره مطلب: ۳۹۶۹
-
چاپ
هلال پشتکمان
هلال از چرخ پیدا گشت و پشتی چون کمان دارد
بلی بر دوش، بارِ ماتم فخر جهان دارد
بُوَد ماه عزای سرور لبتشنگان این مه
فلک در بر لباس نیلگون از بهر آن دارد
نه تنها خاکیان را این مصیبت کرده دل پُر خون
که خونِ دل روان از دیدۀ افلاکیان دارد
چو دیدم ماه و خورشیدش به صبح و شام، دانستم
که گردون تا قیامت، داغ شاه انس و جان دارد
ز مردم سرّ این معنی نهان کی میتوان کردن؟
که بر رخ هر که را بینی ز خون، جویی روان دارد
به خون غلتیدن نوخط جوانان بنیهاشم
روان، سیلاب خون از دیدۀ پیر و جوان دارد
صدای «العطش» از کربلا آید به گوش دل
کدامین تشنه، یا رب! حسرت آب روان دارد؟
زنی در خیمهگه هر دم، به سوز سینه مینالد
مگر رعنا جوانش، زخم شمشیر و سنان دارد؟
تپد پیوسته در گهواره، دل، در سینۀ طفلی
چو مرغی کز قفس، هر لحظه میل آشیان دارد
در آغوش پدر گویا به حلقش خورده پیکانی
که چون بلبل به شاخ گل، به صد زاری فغان دارد
عقیقیرنگ باشد خاک دشت نینوا، آری
هنوز از خون حلق شاه مظلومان، نشان دارد
خروش حوریانم میرسد بر گوش جان، گویا
عزای نور چشم خویش، زهرا در جنان دارد
به کیوان هر نفس نور از تنوری میرود، خولی
سر سلطان بیلشگر، مگر آن جا نهان دارد؟
به گوش آید صدای ناله از ویرانۀ شامم
یتیمی ز آل پیغمبر، یقین در وی مکان دارد
جفای کوفیان، قومی که بُد جبریلشان چاکر
تماشا کن که در زنجیر، چون با کاروان دارد؟
از این غم، شیعیان را تا ابد، گردون دونپرور
سزد گر با گریبانِ دریده، نوحهخوان دارد
چو «روشن»، هر که دارد داغ سبط مصطفی بر دل
دلی مجروح و جانی خسته، چشمی خونفشان دارد
-
هجوم غم
شد باز در مدینه چو از کوفه، بارشان
شد باز تازه زخم دل داغدارشان
افتاد چشمشان چو به دیوار آن دیار
گردید خونفشان، مژهی اشکبارشان
-
یا رسول اللّه؟
ای آفتابِ مشرقِ اقبال اهلبیت!
از خاک سر برآر و ببین حال اهلبیت
دشمن نکرد رحم بر ایشان و ای عجب!
خون میگریست سنگ، بر احوال اهلبیت
-
وفا به وعده
ای خاک بر سری که ندارد هوای تو!
سنگ است آن دلی که نسوزد، برای تو
جان کرده از برای تو، بیگانگان فدا
از گریه کی دریغ کند، آشنای تو؟
-
عقدۀ غم
فلک! این قوم که زد غوطه به خون، مَحرمشان
میزنی زخم ستم چند به دل، هر دمشان؟
بانوان حرمی را که مَلَک مَحرم نیست
میبَری، آه! چرا در برِ نامحرمشان؟
هلال پشتکمان
هلال از چرخ پیدا گشت و پشتی چون کمان دارد
بلی بر دوش، بارِ ماتم فخر جهان دارد
بُوَد ماه عزای سرور لبتشنگان این مه
فلک در بر لباس نیلگون از بهر آن دارد
نه تنها خاکیان را این مصیبت کرده دل پُر خون
که خونِ دل روان از دیدۀ افلاکیان دارد
چو دیدم ماه و خورشیدش به صبح و شام، دانستم
که گردون تا قیامت، داغ شاه انس و جان دارد
ز مردم سرّ این معنی نهان کی میتوان کردن؟
که بر رخ هر که را بینی ز خون، جویی روان دارد
به خون غلتیدن نوخط جوانان بنیهاشم
روان، سیلاب خون از دیدۀ پیر و جوان دارد
صدای «العطش» از کربلا آید به گوش دل
کدامین تشنه، یا رب! حسرت آب روان دارد؟
زنی در خیمهگه هر دم، به سوز سینه مینالد
مگر رعنا جوانش، زخم شمشیر و سنان دارد؟
تپد پیوسته در گهواره، دل، در سینۀ طفلی
چو مرغی کز قفس، هر لحظه میل آشیان دارد
در آغوش پدر گویا به حلقش خورده پیکانی
که چون بلبل به شاخ گل، به صد زاری فغان دارد
عقیقیرنگ باشد خاک دشت نینوا، آری
هنوز از خون حلق شاه مظلومان، نشان دارد
خروش حوریانم میرسد بر گوش جان، گویا
عزای نور چشم خویش، زهرا در جنان دارد
به کیوان هر نفس نور از تنوری میرود، خولی
سر سلطان بیلشگر، مگر آن جا نهان دارد؟
به گوش آید صدای ناله از ویرانۀ شامم
یتیمی ز آل پیغمبر، یقین در وی مکان دارد
جفای کوفیان، قومی که بُد جبریلشان چاکر
تماشا کن که در زنجیر، چون با کاروان دارد؟
از این غم، شیعیان را تا ابد، گردون دونپرور
سزد گر با گریبانِ دریده، نوحهخوان دارد
چو «روشن»، هر که دارد داغ سبط مصطفی بر دل
دلی مجروح و جانی خسته، چشمی خونفشان دارد