- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۴
- بازدید: ۹۰۰
- شماره مطلب: ۳۸۱۶
-
چاپ
ظهور حق
الا! ای دلبر برده جمالت رونق از گلها!
نهان تا کی بُوَد آن لاله اندر زیر سنبلها؟
دل عشّاق خون گردید از هجر رخ ماهت
برافکن برقع از رخسار و بگشا عقده از دلها
هزاران دل، گرفتار است اندر حلقۀ مویت
گره بگشای از گیسوی و حل کن جمله مشکلها
پریشان روزگارم از پریشان بودن زلفت
دل گمگشتۀ خود جویم از آن زلف و کاکلها
گرفتاران کویت عاشقال پاکبازانند
چه میدانند قدر عشق تو از عشق، غافلها؟
حریفان سر کویت، همه مشتاق بر رویت
اسیر سنبل مویت، چه مجنونها، چه عاقلها
اگر واماندهام از کاروان کوی تو امّا
رسد هر دم به گوش جانم، آواز جلاجلها[1]
چگونه میتوانم ره سپردن بر سر کویت؟
مگر لطفت شود رهبر، مرا در طی منزلها
چه بیم از بحر دارم چون حسینم هست کشتیبان؟
رساند عشق او ما را ز دریاها به ساحلها
چه غم باشد حریمی را که باشد پاسبانش حر؟
چه اندر ناقۀ عریان، چه هودجها، چه محملها
شهید کربلا زنده بُوَد تا دامن محشر
همیشه ذکر عشق او بُوَد در شهر و محفلها
اگر منعش نمودند از فرات اندر جنان گوید:
«الا! یا ایها السّاقی! ادر کأساً و ناوِلها»
بیاور جامی از کوثر، بده بر شیعیان یکسر
که ظاهر گشته حقّ و محو گردیده است باطلها
پرد مرغ دل «فرخنده» دایم بر سر کویش
چو پروانه که جان سازد فدای شمع و مشعلها
[1]. جلاجل (ج جُلجُل): زنگها، زنگولهها. شاعر این جمع مکسّر را دوباره با «ها» جمع بسته و این امر در قرون 3 و 4 متداول بوده است و در این زمان پرهیز از آن اولی است.
-
اشک بر حسین
دارم از هجر رخت دیده چو رود جیحون
قلب بشْکسته، پُر اندوه؛ جگر، دجلۀ خون
آنقدر گریه کنم از غمت، ای شاه شهید!
تا دل خون شده از دیدهام آید بیرون
-
بارگاه حسین
زمین کرببلا شد چو خوابگاه حسین
گذشت از حرم کعبه، بارگاه حسین
امیدوار چنانم که روز رستاخیز
مرا خدای دهد جای در پناه حسین
-
مدح حضرت علیاکبر (ع)
دلم سیّار دشت کربلا شد
گرفتار شه گلگون قبا شد
تپیدی مرغ دل اندر بر من
فتاده شوق اکبر بر سر من
-
زبانحال حضرت فاطمه صغری (س)
چه شود اگر گذر، ای صبا! تو به سوی کرببلا کنی؟[1]
چو رسی به دشت بلا ز من، تو به اکبرم گلهها کنی
ز منِ شکستهدل، ای صبا! تو بگو به اکبر باوفا
چه شود که ای شه مهلقا! «نظری به جانب ما کنی؟»
ظهور حق
الا! ای دلبر برده جمالت رونق از گلها!
نهان تا کی بُوَد آن لاله اندر زیر سنبلها؟
دل عشّاق خون گردید از هجر رخ ماهت
برافکن برقع از رخسار و بگشا عقده از دلها
هزاران دل، گرفتار است اندر حلقۀ مویت
گره بگشای از گیسوی و حل کن جمله مشکلها
پریشان روزگارم از پریشان بودن زلفت
دل گمگشتۀ خود جویم از آن زلف و کاکلها
گرفتاران کویت عاشقال پاکبازانند
چه میدانند قدر عشق تو از عشق، غافلها؟
حریفان سر کویت، همه مشتاق بر رویت
اسیر سنبل مویت، چه مجنونها، چه عاقلها
اگر واماندهام از کاروان کوی تو امّا
رسد هر دم به گوش جانم، آواز جلاجلها[1]
چگونه میتوانم ره سپردن بر سر کویت؟
مگر لطفت شود رهبر، مرا در طی منزلها
چه بیم از بحر دارم چون حسینم هست کشتیبان؟
رساند عشق او ما را ز دریاها به ساحلها
چه غم باشد حریمی را که باشد پاسبانش حر؟
چه اندر ناقۀ عریان، چه هودجها، چه محملها
شهید کربلا زنده بُوَد تا دامن محشر
همیشه ذکر عشق او بُوَد در شهر و محفلها
اگر منعش نمودند از فرات اندر جنان گوید:
«الا! یا ایها السّاقی! ادر کأساً و ناوِلها»
بیاور جامی از کوثر، بده بر شیعیان یکسر
که ظاهر گشته حقّ و محو گردیده است باطلها
پرد مرغ دل «فرخنده» دایم بر سر کویش
چو پروانه که جان سازد فدای شمع و مشعلها
[1]. جلاجل (ج جُلجُل): زنگها، زنگولهها. شاعر این جمع مکسّر را دوباره با «ها» جمع بسته و این امر در قرون 3 و 4 متداول بوده است و در این زمان پرهیز از آن اولی است.