- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۰۸
- بازدید: ۱۵۱۵
- شماره مطلب: ۳۴۵۸
-
چاپ
واقعاً؟!
تا سحر مانده تو خورشید درخشان شدهای؟
گل آغوش من سوخته دامان شدهای؟
مادرم تاب ندارم که ببینم خاری
رفته در پات و کمی غمزده از آن شدهای
تو که از سلسلۀ حشمت ابراهیمی
گفته بودند که مهمان گلستان شدهای!
روی سجادۀ خاکستر این گوشۀ داغ
سجدهها کردهای و تاولِ باران شدهای
تن تو کرببلا و سر تو در کوفه
من بمیرم چقدر بیسر و سامان شدهای
وسعت زخم سرت را که شمردم گفتم:
واقعاً کشته یک قوم مسلمان شدهای؟
-
رزق اشک
چشمی که رزق اشک جاری را ببیند
قطعاً بهشت رستگاری را ببیندعمر شکوفه، از خودش تا میوۀ خوب
باید که باران بهاری را ببیند -
با چشمهای غیرت سقّا
زرد و کبود و سرخ شد اما هنوز هم
دارد عزای دیدن بابا هنوز هم
تا تاول دوبارهای از راه میرسد
با گریه آه میکشد آن را هنوز هم -
عرش مال تو شد
رسید وقت رسیدن به ضربههای کسی
شکست حنجـره اما به زیر پای کسیآهای خنجـر کهنه! نمیشود نبری؟
نمیشود که بمیرد کسی به جای کسی؟
واقعاً؟!
تا سحر مانده تو خورشید درخشان شدهای؟
گل آغوش من سوخته دامان شدهای؟
مادرم تاب ندارم که ببینم خاری
رفته در پات و کمی غمزده از آن شدهای
تو که از سلسلۀ حشمت ابراهیمی
گفته بودند که مهمان گلستان شدهای!
روی سجادۀ خاکستر این گوشۀ داغ
سجدهها کردهای و تاولِ باران شدهای
تن تو کرببلا و سر تو در کوفه
من بمیرم چقدر بیسر و سامان شدهای
وسعت زخم سرت را که شمردم گفتم:
واقعاً کشته یک قوم مسلمان شدهای؟
بی نظیربود