- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۱۴
- بازدید: ۱۵۹۱
- شماره مطلب: ۳۲۱۳
-
چاپ
بیتالاحزان
صد شکن از غم نشیند بر جبین
گر بگویم شرحی از امّالبنین
ای ز داغت داغدار افلاکیان
همنوا با نالۀ تو خاکیان
کیست جز تو خوشچین مرثیه؟
زائر خلوتنشین مرثیه!
آه! ای بانوی عزّت آفرین!
بر تو آید از ملایک آفرین
ای تو را قدر و شرافت بس رفیع!
بیتالاحزان تو شد خاک بقیع
ای به چشم حور خاک مقدمت!
یک مدینه سوخت از آه غمت
خاطرات از گرد محنت رُفته است
تا که زینب بر تو مادر گفته است
آتشت زد سرگذشت قافله
ماجرای بازگشت قافله
گفتی و میریختی اشک از دو عین
که بگو قاصد برایم از حسین
داد پاسخ: کاروان سوز و ساز
بیحسین آورده رو سوی حجاز
بیجوانان بنیهاشم رسد
بی علیّ اکبر و قاسم رسد
مانده از یوسف فقط یک پیرهن
خواهر آمد بیبرادر در وطن
زینبینت را بپرس احوالشان
مادرانه رو به استقبالشان
چشمها پر اشک و قلبت پر ز خون
با خودت میگفتی از سوز درون
آرزویم بود بعد از مرگ من
چون رها شد مرغ روح از بند تن،
چار فرزندم بگیرند از وفا
گوشهای هر یک ز تابوت مرا
لیک پرپر گشت هر یک باغشان
ماندم و دیدم به چشمم داغشان
چار فرزندت به دشت کربلا
تن سپر کردند بر تیر بلا
از خزان لالههای پرپرت
کس چه میداند چه آمد بر سرت
نیستند افسوس! فرزندان تو
جفر و عبدالله و عثمان تو
از ادب هر جا سخن شد در میان
نام عبّاس تو آمد بر زبان
آنکه بر عهدش وفا کردی بسی
همطرازش نیست در محشر کسی
بذر غم بر جان هستی کاشتی
نغمۀ لا تدعونّی داشتی
اشکها با خون دل آمد عجین
از مصیبتهای امّ بیبنین
-
آرزوها
ای قلم! امشب به یاریّام شتاب
تا سرایم مدح شهبانو، «رباب»
آه! ای بانوی عشقآموخته!
حاصلت یک روز و یکجا سوخته!
-
هرچه گویم
بعد چل روز و چهل منزل فراق
کاروان آمد به شور و اشتیاق
خاک این صحرا به محنت آشناست
نام این دشت بلا، کرببلاست
-
خواب آب
خیمه زد، ابر بلا بر خیمهها
باز شد پای عطش در خیمهها
ای سپهر! افتد تو را انجم در آب!
کهکشانهایت شود یکسر خراب!
-
آن شب
آن شب که پدر به خانه، مهمان تو بود
تو جان پدر بودی و او جان تو بود
آن کس که تمام خلق مهمان ویاند
آن شب به سر سفرۀ احسان تو بود
بیتالاحزان
صد شکن از غم نشیند بر جبین
گر بگویم شرحی از امّالبنین
ای ز داغت داغدار افلاکیان
همنوا با نالۀ تو خاکیان
کیست جز تو خوشچین مرثیه؟
زائر خلوتنشین مرثیه!
آه! ای بانوی عزّت آفرین!
بر تو آید از ملایک آفرین
ای تو را قدر و شرافت بس رفیع!
بیتالاحزان تو شد خاک بقیع
ای به چشم حور خاک مقدمت!
یک مدینه سوخت از آه غمت
خاطرات از گرد محنت رُفته است
تا که زینب بر تو مادر گفته است
آتشت زد سرگذشت قافله
ماجرای بازگشت قافله
گفتی و میریختی اشک از دو عین
که بگو قاصد برایم از حسین
داد پاسخ: کاروان سوز و ساز
بیحسین آورده رو سوی حجاز
بیجوانان بنیهاشم رسد
بی علیّ اکبر و قاسم رسد
مانده از یوسف فقط یک پیرهن
خواهر آمد بیبرادر در وطن
زینبینت را بپرس احوالشان
مادرانه رو به استقبالشان
چشمها پر اشک و قلبت پر ز خون
با خودت میگفتی از سوز درون
آرزویم بود بعد از مرگ من
چون رها شد مرغ روح از بند تن،
چار فرزندم بگیرند از وفا
گوشهای هر یک ز تابوت مرا
لیک پرپر گشت هر یک باغشان
ماندم و دیدم به چشمم داغشان
چار فرزندت به دشت کربلا
تن سپر کردند بر تیر بلا
از خزان لالههای پرپرت
کس چه میداند چه آمد بر سرت
نیستند افسوس! فرزندان تو
جفر و عبدالله و عثمان تو
از ادب هر جا سخن شد در میان
نام عبّاس تو آمد بر زبان
آنکه بر عهدش وفا کردی بسی
همطرازش نیست در محشر کسی
بذر غم بر جان هستی کاشتی
نغمۀ لا تدعونّی داشتی
اشکها با خون دل آمد عجین
از مصیبتهای امّ بیبنین