- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۲۷
- بازدید: ۱۴۶۴
- شماره مطلب: ۳۰۳۴
-
چاپ
ای به روز غم یتیمان را پدر
دور باش از آه آتشزای من
کاتش سوداست سر تا پای من
جذبۀ عشقشکشان، سوی شهش
در کشش زینب، به سوی خرگهش
عاقبت شد جذبههای عشق، چیر
شد سوی برج شرف، ماه منیر
دید شه افتاده در دریای خون
با تن تنها و، خصم از حد فزون
گفت سویت، نک به کف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
هین کنارم گیر و دستم نه به سر
ای به روز غم، یتیمان را پدر
خیز و سوی خیمهها میکن گذار
چشمها را وا رهان از انتظار
بانگ زد بر او که ای جان عزیز
تیغ میبارد در این دشت ستیز
تو به خیمه بازگرد ای مهوشم
من بدین حالت که خود دارم، خوشم
گفت اما این نه آیین وفاست
من ذبیح عشق و این کوه مناست
دید ناگه کافری در دست تیغ
آورد بر تارک شه بیدریغ
نامده آن تیغ کین شه را به سر
دست خود را کرد آن کودک، سپر
تیغ بر بازوی عبدالله گذشت
وه چه گویم که چه زان بر شه گذشت
دست افشان آن سلیل ارجمند
خود، چو بسمل در کنار شه فکند
شه چو جان بگرفت اندر بر، تنش
دست خود را کرد طوق گردنش
گفت شه کای طایر طاووس پر
خوش بر افشان بال، تا نزد پدر
مرغ روحش پر به رفتن باز کرد
همچو باز، از شست شه پرواز کرد
-
خطا و عطا
خود به خود گفتا که ای سرگشتهحر!
از پی باطل ز حق برگشتهحر!
قند میپختی، شرنگ آمد پدید
صلح میجُستیّ و جنگ آمد پدید
-
خم سلامت باد!
چون حسین بن علی اندر نبرد
مانْد همچون ذات حق، یکتا و فرد
دید عبداللَّه، جگرگوشهیْ حسن
که گرفته گِرد یزدان، اهرمن
-
بند نعلین
چون به شاه کربلا شد کار، تنگ
قاسم آمد تا بگیرد اذن جنگ
هی به گریه بوسه زد بر دست شاه
گشته جانش عاشق و پابست شاه
-
مشورت
چون که «عابس» شاه را بییار دید
زندگانی بر تن خود، عار دید
با غلام خود که «شوذب» داشت نام
گفت: رایت چیست در کار امام؟
ای به روز غم یتیمان را پدر
دور باش از آه آتشزای من
کاتش سوداست سر تا پای من
جذبۀ عشقشکشان، سوی شهش
در کشش زینب، به سوی خرگهش
عاقبت شد جذبههای عشق، چیر
شد سوی برج شرف، ماه منیر
دید شه افتاده در دریای خون
با تن تنها و، خصم از حد فزون
گفت سویت، نک به کف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
هین کنارم گیر و دستم نه به سر
ای به روز غم، یتیمان را پدر
خیز و سوی خیمهها میکن گذار
چشمها را وا رهان از انتظار
بانگ زد بر او که ای جان عزیز
تیغ میبارد در این دشت ستیز
تو به خیمه بازگرد ای مهوشم
من بدین حالت که خود دارم، خوشم
گفت اما این نه آیین وفاست
من ذبیح عشق و این کوه مناست
دید ناگه کافری در دست تیغ
آورد بر تارک شه بیدریغ
نامده آن تیغ کین شه را به سر
دست خود را کرد آن کودک، سپر
تیغ بر بازوی عبدالله گذشت
وه چه گویم که چه زان بر شه گذشت
دست افشان آن سلیل ارجمند
خود، چو بسمل در کنار شه فکند
شه چو جان بگرفت اندر بر، تنش
دست خود را کرد طوق گردنش
گفت شه کای طایر طاووس پر
خوش بر افشان بال، تا نزد پدر
مرغ روحش پر به رفتن باز کرد
همچو باز، از شست شه پرواز کرد