- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۲۷
- بازدید: ۲۰۴۲
- شماره مطلب: ۳۰۲۵
-
چاپ
عریانی خوشست!
چون که «عابس» گرمی هنگامه دید
خون غیرت در رگ جانش دوید
گفت با خود: مرد باید بود، مرد
خوش بود از مرد، استقبال درد
چون به جانش آفتاب عشق تافت
در حریم بادهخواران، بار یافت
دست شوقش دامن ساقی گرفت
وز کفش جام هوالباقی گرفت
گفت: خواهم در رهت قربان شدن
ترک هستی گفتن و، عریان شدن!
گفت: ای آشفته حال پاکباز!
زود آوردی به ما روی نیاز
این چه راه و رسم مستی کردن است؟
کی زمان ترک هستی کردن است؟
گفت: ای جانم فدای جان تو
دست کی بردارم از دامان تو
کربلا جز سرزمین عشق نیست
مذهب من، غیردین عشق نیست
خواهم اینک در دل آتش شدن
چون طلای ناب، پاک از غش شدن
دید ساقی مستیاش افزون شدهست
پاک از عشق خدا مجنون شدهست
بهر جانبازی ز جان آماده است
خود نخورده باده، مست افتاده است
تا دل او بیش از این ناید به درد
رفت و فرمان شهادت مُهر کرد
رفت عریان سوی میدان بیشکیب
کاین منم من: عابس بن بو شبیب
بس که کشت و ریخت خون از حد فزون
کشتی خود دید در گرداب خون
لاجرم رو جانب اصحاب کرد
جمله را از گفتهاش بیتاب کرد
گفت: ای دردیکشان میپرست!
پای باید زد به فرق هر چه هست
راه، کوتاه است و منزل بس قریب
یک قدمِ ماندهست تا کوی حبیب
چون عَلَم از شوق دل افراشتم
این قدم را زودتر برداشتم
شوق او از کف عنان من ربود
و آن زره انداختن از من نبود!
دست اگر از خویش افشانی خوش است
جامه بیرون کن که عریانی خوش است!
-
دیدم آخر آنچه را نادیدنی است
در دل من داغها از لالههاست
همچو نی در بند بندش نالههاست
با خیال لالهها صحرانورد
راه میپوید ولی با پای درد
-
در آخرین پگاه
همره شدند، قافلهای را که مانده بود
تا طی کنند مرحلهای را که مانده بود
با طرح یک سؤال، به پاسخ رسیدهاندحل کردهاند مسئلهای را که مانده بود
-
آرزوی سپید
روح بزرگش دمیده است، جان در تنِ کوچک من
سرگرم گفتوشنود است، او با منِ کوچک من
وقتی که شبهای تارم، در آرزوی سپیده است
خورشید او میتراود، از روزنِ کوچک من
-
رجعت سرخ
کربلا را میسرود این بار، روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
نینوایی شعر او از نای هفتاد و دو نی
مثل یک ترجیع شد تکرار، روی نیزهها
عریانی خوشست!
چون که «عابس» گرمی هنگامه دید
خون غیرت در رگ جانش دوید
گفت با خود: مرد باید بود، مرد
خوش بود از مرد، استقبال درد
چون به جانش آفتاب عشق تافت
در حریم بادهخواران، بار یافت
دست شوقش دامن ساقی گرفت
وز کفش جام هوالباقی گرفت
گفت: خواهم در رهت قربان شدن
ترک هستی گفتن و، عریان شدن!
گفت: ای آشفته حال پاکباز!
زود آوردی به ما روی نیاز
این چه راه و رسم مستی کردن است؟
کی زمان ترک هستی کردن است؟
گفت: ای جانم فدای جان تو
دست کی بردارم از دامان تو
کربلا جز سرزمین عشق نیست
مذهب من، غیردین عشق نیست
خواهم اینک در دل آتش شدن
چون طلای ناب، پاک از غش شدن
دید ساقی مستیاش افزون شدهست
پاک از عشق خدا مجنون شدهست
بهر جانبازی ز جان آماده است
خود نخورده باده، مست افتاده است
تا دل او بیش از این ناید به درد
رفت و فرمان شهادت مُهر کرد
رفت عریان سوی میدان بیشکیب
کاین منم من: عابس بن بو شبیب
بس که کشت و ریخت خون از حد فزون
کشتی خود دید در گرداب خون
لاجرم رو جانب اصحاب کرد
جمله را از گفتهاش بیتاب کرد
گفت: ای دردیکشان میپرست!
پای باید زد به فرق هر چه هست
راه، کوتاه است و منزل بس قریب
یک قدمِ ماندهست تا کوی حبیب
چون عَلَم از شوق دل افراشتم
این قدم را زودتر برداشتم
شوق او از کف عنان من ربود
و آن زره انداختن از من نبود!
دست اگر از خویش افشانی خوش است
جامه بیرون کن که عریانی خوش است!