- تاریخ انتشار: ۱۳۹۰/۰۹/۱۳
- بازدید: ۷۸۷۹
- شماره مطلب: ۲۵
-
چاپ
ساقی حق
ای تشنۀ عشق روی دلبند
برخیز و به عاشقان بپیوند
در جاری مهر شستشو کن
وانگاه ز خون خود وضو کن
رو جانب قبلۀ وفا کن
با دل سفری به کربلا کن
بنگر به نگاه دیدۀ پاک
خورشید، به خون تپیده، در خاک
افتاده وفا به خاک، گلگون
قرآن به زمین فتاده، در خون
عباسِ علی، ابوفضایل
در خانۀ عشق کرده منزل
ای سرو بلند باغ ایمان
وی قمری شاخسار احسان
دستی که ز خویش وانهادی
جانی که به راه دوست، دادی
آن، شاخ درخت باوفایی ست
وین، میوۀ باغ کبریایی ست
رفتی که به تشنگان دهی آب
خود گشتی از آب عشق، سیراب
آبی ز فرات، تا لب آورد
آه از دل آتشین برآورد
آن آب، ز کف غمین فرو ریخت
وز آب دو دیده با وی آمیخت
برخاست ز بار غم خمیده
جان بر لبش از عطش رسیده
بر اسب نشست و بود بیتاب
دل در گرو رساندن آب
ناگاه یکی دو روبَهِ خُرد
دیدند که شیر آب میبُرد
آن آتش حق خمید بر آب
وز دغدغه و تلاش، بی تاب
دستان خدا، ز تن جدا شد
وآن قامت حیدری دو تا شد
بگرفت به ناگزیر چون جان
آن مشک، ز دوش خود، به دندان
وانگاه به روی مشک خم شد
وز قامت او دو نیزه، کم شد
جان در بدنش نبود و میتاخت
با زخم هزار نیزه، میساخت
از خون، تن او به گل نشسته
صد خار بر آن ز تیر بسته
دلشاد که گر ز دست شد، دست
آبیش برای کودکان هست
چون عمر گل، این نشاط، کوتاه
تیر آمد و مشک بر درید، آه
این لحظه چه گویم او چهها کرد
تنها نگهی به خیمهها کرد
ای مرگ! کنون مرا به بر گیر
از دست شدم، کنون ز سر گیر
میگفت و بر آب و خون، نگاهش
وز سینۀ تفته بر لب آهش
خونابه و آب، بر میآمیخت
وز مشک و بدن، به خاک میریخت
چون سوی زمین خمید آن ماه
عرش و ملکوت بود همراه
تنها نه فتاد "بو فضایل"
شد کفۀ کاینات مایل
هم برج زمانه، بی قمر شد
هم خصلت عشق، بی پدر شد
حق، ساقی خویش را فراخواند
بر کام زمانه تشنگی ماند
در حسرت آن کفی که برداشت
از آب و فرو فکند و بگذاشت،
هر موج به یاد آن کف و چنگ
کوبد سر خویش را به هر سنگ
کف بر لب رود و در تکاپوست
هر آب رونده در پی اوست
چون مه، شب چارده برآید
دریا به گمان، فراتر آید
ای بحر! بهل خیال باطل
این ماه کجا و بوفضایل
گیرم دو سه گام برتر آیی
کو حد حریم کبریایی؟
-
کار مسلم
عشق! ای سودای جانها سوخته
ای تو آتشها به جان افروخته
چون کنی با پرنیان سینهها؟گو چه میخواهی میان سینهها؟
-
خط خون
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند،
و آب را که مهر مادر توست
خون تو شرف را سرخگون کرده است
شفق، آینهدار نجابتت،
و فلق محرابی،
که تو در آن
نماز صبح شهادت گزاردهای. -
بند سیزدهم: سالار شهیدان حضرت اباعبدالله (ع)
شوق تو بهر وصل صبوری گداز بود
در اوج با لهیبِ دلت همتراز بود
یک لحظه تا وصال دگر بیشتر نماند
اما به چشمِ شوقِ تو عمری دراز بود
-
بند دوازدهم: سالار شهیدان حضرت اباعبدالله (ع)
از بادۀ نگه، دل ما را خراب کن
بر تاک ماندهایم تو ما را شراب کن
لبریز بادۀ نگه توست خُمِّ دهر
ما را به یک صُراحیِ دیگر خراب کن
ساقی حق
ای تشنۀ عشق روی دلبند
برخیز و به عاشقان بپیوند
در جاری مهر شستشو کن
وانگاه ز خون خود وضو کن
رو جانب قبلۀ وفا کن
با دل سفری به کربلا کن
بنگر به نگاه دیدۀ پاک
خورشید، به خون تپیده، در خاک
افتاده وفا به خاک، گلگون
قرآن به زمین فتاده، در خون
عباسِ علی، ابوفضایل
در خانۀ عشق کرده منزل
ای سرو بلند باغ ایمان
وی قمری شاخسار احسان
دستی که ز خویش وانهادی
جانی که به راه دوست، دادی
آن، شاخ درخت باوفایی ست
وین، میوۀ باغ کبریایی ست
رفتی که به تشنگان دهی آب
خود گشتی از آب عشق، سیراب
آبی ز فرات، تا لب آورد
آه از دل آتشین برآورد
آن آب، ز کف غمین فرو ریخت
وز آب دو دیده با وی آمیخت
برخاست ز بار غم خمیده
جان بر لبش از عطش رسیده
بر اسب نشست و بود بیتاب
دل در گرو رساندن آب
ناگاه یکی دو روبَهِ خُرد
دیدند که شیر آب میبُرد
آن آتش حق خمید بر آب
وز دغدغه و تلاش، بی تاب
دستان خدا، ز تن جدا شد
وآن قامت حیدری دو تا شد
بگرفت به ناگزیر چون جان
آن مشک، ز دوش خود، به دندان
وانگاه به روی مشک خم شد
وز قامت او دو نیزه، کم شد
جان در بدنش نبود و میتاخت
با زخم هزار نیزه، میساخت
از خون، تن او به گل نشسته
صد خار بر آن ز تیر بسته
دلشاد که گر ز دست شد، دست
آبیش برای کودکان هست
چون عمر گل، این نشاط، کوتاه
تیر آمد و مشک بر درید، آه
این لحظه چه گویم او چهها کرد
تنها نگهی به خیمهها کرد
ای مرگ! کنون مرا به بر گیر
از دست شدم، کنون ز سر گیر
میگفت و بر آب و خون، نگاهش
وز سینۀ تفته بر لب آهش
خونابه و آب، بر میآمیخت
وز مشک و بدن، به خاک میریخت
چون سوی زمین خمید آن ماه
عرش و ملکوت بود همراه
تنها نه فتاد "بو فضایل"
شد کفۀ کاینات مایل
هم برج زمانه، بی قمر شد
هم خصلت عشق، بی پدر شد
حق، ساقی خویش را فراخواند
بر کام زمانه تشنگی ماند
در حسرت آن کفی که برداشت
از آب و فرو فکند و بگذاشت،
هر موج به یاد آن کف و چنگ
کوبد سر خویش را به هر سنگ
کف بر لب رود و در تکاپوست
هر آب رونده در پی اوست
چون مه، شب چارده برآید
دریا به گمان، فراتر آید
ای بحر! بهل خیال باطل
این ماه کجا و بوفضایل
گیرم دو سه گام برتر آیی
کو حد حریم کبریایی؟
شعر محسر است درود