- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۵/۱۴
- بازدید: ۱۹۴۸
- شماره مطلب: ۱۴۰۹
-
چاپ
نگاه کن پدربزرگ
نگاه کن پدر بزرگ! به عمق چشمهای من
که با تو حرف میزنند نگاهها به جای من
کنار رفت پردهها، پدر بزرگ خیره شد
حدود شصت سال بعد ... عراق، کربلای من:
من ایستادهام، ببین چه غرق در نیایشم
که تیر هم نمیرسد به قلب ربنای من
چه دید در دلم خدا، چه چشمهای؟ که اینچنین
کبوتران تشنه را پرانده در هوای من
چه دید در دلم خدا؟ که گفت: احمدم بیا
علیِ من برای تو، حسین تو برای من
همین که حرف میزنم، حبیب گریه میکند
دلش بهانۀ تو را گرفته از صدای من
چه عاشقانه میرسی تو با نگاه اکبرم
و پیش از اینکه من شَوَم، تو میشوی فدای من
شبیه تو قدم زنان گذشت و روی شن ببین
چه رنجِ دل بریدنی، کشیده ردِ پای من
و ماهِ تکه تکه را درون خود گریستم
که نشنوند خیمهها صدای های و های من
چه قدر از تو دم زدم، چه قدر مثل تو ...، ولی
به گوش نیزهها نرفت کلام آشنای من
تو این فراز را نبین، نبین که شمر... نه نبین
چه چکمههای تیرهای، چه خنجری! ... خدای من!
پدربزرگ اشک ریخت، پدربزرگ ناله کرد
نشست در مقابلم و بوسه زد به نای من
حدود چند قرن بعد... و «باز این چه شورش است»
که هم زمین، هم آسمان، نشسته در عزای من
نشسته تا رسیدنت به شکل یک سوار سبز،
نگاه سرخِ پرچمی به گنبد طلای من
-
سه ساله دختر که زدن نداره
زدن نداره
دختری که رمق به تن نداره
راه میرم آروماین پا که نای دویدن نداره
-
نامت غزل را محو نوری در ازل کرد
با نان و خرما میرسی، من هم یتیمم
اما نه خرما، مست دستان کریمم
میزد به پایت بوسه لبهای مدینه
ای خوش به حال نیمه شبهای مدینه
-
غم عشقت بیابان پرورم کرد
من از مشهد، من از تبریز، از شیراز و کرمانم
من از ری، اصفهان، از رشت، از اهواز و تهرانم
نمیدانم کجایی هستم، اما خوب میدانم
هوایی هستم و آوارهای در مرز مهرانم
-
ابن ملجم در شب احیاء چه قرآنی گشود
میروی با فرق خونین پیش بازوی کبود
شهر بی زهرا که مولا! قابل ماندن نبود
با وضو آمد به قصد لیله الفرقت، علی!
ابن ملجم در شب احیاء چه قرآنی گشود
مسجد کوفه کجا، پشت در کوچه کجا
ضربت کاری که خوردی، یا علی! آن ضربه بود
نگاه کن پدربزرگ
نگاه کن پدر بزرگ! به عمق چشمهای من
که با تو حرف میزنند نگاهها به جای من
کنار رفت پردهها، پدر بزرگ خیره شد
حدود شصت سال بعد ... عراق، کربلای من:
من ایستادهام، ببین چه غرق در نیایشم
که تیر هم نمیرسد به قلب ربنای من
چه دید در دلم خدا، چه چشمهای؟ که اینچنین
کبوتران تشنه را پرانده در هوای من
چه دید در دلم خدا؟ که گفت: احمدم بیا
علیِ من برای تو، حسین تو برای من
همین که حرف میزنم، حبیب گریه میکند
دلش بهانۀ تو را گرفته از صدای من
چه عاشقانه میرسی تو با نگاه اکبرم
و پیش از اینکه من شَوَم، تو میشوی فدای من
شبیه تو قدم زنان گذشت و روی شن ببین
چه رنجِ دل بریدنی، کشیده ردِ پای من
و ماهِ تکه تکه را درون خود گریستم
که نشنوند خیمهها صدای های و های من
چه قدر از تو دم زدم، چه قدر مثل تو ...، ولی
به گوش نیزهها نرفت کلام آشنای من
تو این فراز را نبین، نبین که شمر... نه نبین
چه چکمههای تیرهای، چه خنجری! ... خدای من!
پدربزرگ اشک ریخت، پدربزرگ ناله کرد
نشست در مقابلم و بوسه زد به نای من
حدود چند قرن بعد... و «باز این چه شورش است»
که هم زمین، هم آسمان، نشسته در عزای من
نشسته تا رسیدنت به شکل یک سوار سبز،
نگاه سرخِ پرچمی به گنبد طلای من
عاااااااااااالی