دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
تصویر آفتاب

در رود زمانه پیچ و تاب افتاده است

خورشید به خوف و اضطراب افتاده است

 

ظهر است و در آیینۀ چشمان فرات

تصویر بلند آفتاب افتاده است

خشکیدن اشک

یک عمر به اضطراب لب تر کردیم

با یاد تو در عذاب لب تر کردیم

 

بعد از تو روا نبود خشکیدن اشک

این بود اگر به آب لب تر کردیم

آن روز، امروز

آن روز حسین کودکش را بوسید

آن روز گلوی کوچکش را بوسید

 

امروز شنید کودکی ذکر حسین

با یاد علی، عروسکش را بوسید

کوتاه سروده
خورشید

مه دشنۀ آب دیده را می‌ماند

شب یاغی آرمیده را می‌ماند

 

غلتیده به خون میان گودال غروب

خورشید، سرِ بریده را می‌ماند

آبروی میدان

این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است

آسمان زیر سم مرکب او حیران است

 

پنجه در پنجۀ آتش فکند گاه نبرد

دشت از هیبت این واقعه سرگردان است

نذر حضرت مسلم بن عقیل
هُِرم آه

اوج می‌گیرد خیالم تا افق‌های پگاهش

تا شکوه بی کرانش، تا بلندای نگاهش

 

با شفق مأنوس گشته، چشم‌های راز دارش

شعله‌ها سر می‌کشد از سوز اشک و هُرم آهش

 

عنکبوتان تارهایی از سیاهی می‌تنیدند

چنگ می‌زد او در آن شب بر سپیدای پگاهش

 

سر-دار

پیغام به‌دست از سفر آمده بود

بی واهمه در دلِ خطر آمده بود

 

از بام که سرنگون شدی پرسیدند:

سردار چرا بدونِ سر آمده بود؟

شهرت

تا در تن و سنگ و خشت ِ خود جان داری

هر روز هوای عیدِ قربان داری

 

در کوچه و بام و مسجدت پیچیده:

«ای کوفه تو شهره‌ای به مهمانداری ...!»

اقتدا

هر بار که جزر دیده، مدّش کرده

هر راه، به کُفر بود، سدّش کرده

 

پس ماندنِ در مکه حرام است که او

در مرگ هم اقتدا به جدّش کرده

جمع اضداد

آن روز به‌جز ظلمت و بیداد نبود

در دشت به‌غیرِ جمعِ اضداد نبود

 

در مستیِ هلهله سکوتی است عمیق

در خطبۀ تو به‌غیرِ فریاد نبود

تفسیر خجسته

شوریده‌سری که شرح ایمان می‌کرد

هفتاد و دو فصل سرخ، عنوان می‌کرد

 

با نای بریده نیز بر منبر نی

تفسیر خجسته‌ای ز قرآن می‌کرد

 

گل آمد...

گل آمد و ویرانۀ ما گلشن از اوست

ماه آمد و کاشانۀ ما روشن از اوست

 

من با پدرم قول و قراری دارم

جان باختن از من است و دل بردن از اوست

 

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×