دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
یک دشت سرشار از شجاعت بود

وقتی صدای شوم دشمن را در لحظه‏‏‌های جنگ حس می‏‌کرد سنگینی بغض نرفتن را بر سینه‌‏اش چون سنگ حس می‏‌کرد

با آنکه مشتاق شهادت بود ـ در آن زمین پرخطر ـ اما یک گام دوری از برادر را انگار صد فرسنگ حس می‏‌کرد

کربلا در کربلا می‏‌ماند اگر زینب نبود

سر نی در نینوا می‏‌ماند اگر زینب نبود کربلا در کربلا می‏‌ماند اگر زینب نبود

چهرۀ سرخ حقیقت بعد از آن طوفان رنگ پشت ابری از ریا می‏‌ماند اگر زینب نبود

چشمۀ فریاد مظلومیّت لب‏ تشنگان در کویر تفته جا می‏‌ماند اگر زینب نبود

 

آن صبر باشکوه خدا، زینب

می‏‌آید از نهایت تنهایی، یال بلند اسبِ رها در باد  این سرخ،  یالِ اسبِ پریشان است،  یا لحظه‏‌های خون و خدا در باد؟ 

می‏‌آید و هراس من از این است،  کاین قامت‏ بلند چه خواهد شد  آن صبر باشکوه خدا،  زینب،  آیا هنوز مانده به جا در باد؟ 

همسفر

خوب است که بابا

در این سفر با ماست

لبخند، بر لب‌هایش

دلگرمی‌ای زیباست

اما

هنگام گریه عمه جان، باید

سر بر کجای این سرِ بی‌شانه بگذارم؟!

موم عسل

چون چشم نیزه قوّت جان مرا گرفت

پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت

 

می‌رفت تا که فاش پدر خوانمت، عمو!

سُم فرس رسید و دهان مرا گرفت

خمیازۀ قدم

گرفتم این که به صبح آفتاب برگردد

علی چگونه به چنگ رباب برگردد

 

حکایتی است که از شیرخوار ما سر زد

کسی سپید بیاید خضاب برگردد

ریشه در خون

ظهر است و خون در دشت، گُل می­‌پرورانَد

ظهر است و «فردا» ریشه در خون می‌دواند

 

آن‌قدر غم در دشت جولان می‌دهد تا

شش­ماهه‌ها را هم به میدان می‌کشاند

نذر حضرت عباس (ع)
دست تو همهمۀ بال ملائک را دید

 روی پیشانی او باب تشهد وا بود اشهد اَنَّ که او هم پسر زهرا بود

آب می‌داد عطشناک‌ترین صحرا را چشم‌هایش که به سمت افق اعلا بود

آخرین لبخند

در دلش پاره که شد رشتۀ پیوند، آمد

به خداحافظی از چهرۀ دلبند آمد

 

پدر از دور چه می‌دید که آرام نداشت؟

چه خبر بود که از غم نفسش بند آمد؟

مسافرت

باید برای خود بصری دست و پا کنم

بر دیدنت ره نظری دست و پا کنم

 

یک ذره بود و آن هم از آن حادثات ریخت

باید برای خود جگری دست و پا کنم

طفل سالخورده

از نیمه شب گذشته وخوابش نبرده بود

طفل سه ساله‌ای که دگر سالخورده بود

 

درگوشۀ خرابه به جای ستاره‌ها

 تا صبح زخم‌های تنش را شمرده بود

 

ازضعف نای پاشدن ازجای خود نداشت

آخر سه روز بود که چیزی نخورده بود

هوا گرفت ...

هوا گرفت؛ زمین و زمان مکدّر شد

و عمق فاجعه با خاک و خون برابر شد

 

و آن حقیقت تلخی که پیش از آمدنش

در آسمانِ خداوند شد مقدّر، شد

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×