دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
دریا دل

اینجا سر یک جرعه عجب غوغایی است

آنکس که به داد تشن­گان آید کیست؟

 

طفلان حرم که بی‌گمان می‌دانند

عباس علی، دلش کم از دریا نیست

بیهوده

از سوزش زخمشان غزل ساخته‌ایم

اما به غرورشان نپرداخته‌ایم

 

دریای حماسه‌اند و ما بیهوده

قلاب درون‌خشکی انداخته‌ایم

تا همیشه باقی

نگاه خیرۀ خورشید از آسمان به تو زل زد

و روی دست خورشید از آسمان به تو زل زد

 

حماسۀ تو همین است که روی سرخی لب‌هایت

به جای آب فقط خون سرخ حادثه قل زد

خشک و تر

اگرچه فصل بهار است و شاخه بر داده است

زمانه دست نگهبان گل تبر داده است

 

کسی میان دو انگشت، دیشب از فردوس

به دوستان و جگرگوشه­‌گان خبر داده است

چه صبری!

ابلیس به یک سوی جنون می‌کارد

در سوی دگر آتش و خون می‌بارد

 

دارد به زمین خون خدا می‌ریزد

حقا که خداوند چه صبری دارد

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×