دسترسی سریع به موضوعات اشعار
دریا دل
اینجا سر یک جرعه عجب غوغایی است
آنکس که به داد تشنگان آید کیست؟
طفلان حرم که بیگمان میدانند
عباس علی، دلش کم از دریا نیست
بیهوده
از سوزش زخمشان غزل ساختهایم
اما به غرورشان نپرداختهایم
دریای حماسهاند و ما بیهوده
قلاب درونخشکی انداختهایم
تا همیشه باقی
نگاه خیرۀ خورشید از آسمان به تو زل زد
و روی دست خورشید از آسمان به تو زل زد
حماسۀ تو همین است که روی سرخی لبهایت
به جای آب فقط خون سرخ حادثه قل زد
خشک و تر
اگرچه فصل بهار است و شاخه بر داده است
زمانه دست نگهبان گل تبر داده است
کسی میان دو انگشت، دیشب از فردوس
به دوستان و جگرگوشهگان خبر داده است
چه صبری!
ابلیس به یک سوی جنون میکارد
در سوی دگر آتش و خون میبارد
دارد به زمین خون خدا میریزد
حقا که خداوند چه صبری دارد