خم شد.
چیزی از زمین برداشت.
باز خم شد.
چیزی از زمین برداشت.
دوباره و چندباره.
نزدیک رفتم به پرسش.
نگاه کرد به آتشهای فراوان سپاه دشمن.
فرمود: «فردا کودکانم در این بیابان، پی پناهی میدوند».
دستهایش پر بود از خارهای بیابان.
شب عاشورا بود.
- بازدید: ۱۳۸۸۲
- شماره مطلب: ۱۲۳۹

خم شد. چیزی از زمین برداشت. باز خم شد. چیزی از زمین برداشت.
دوباره و چندباره. نزدیک رفتم به پرسش. نگاه کرد به آتشهای فراوان سپاه دشمن.
فرمود: «فردا کودکانم در این بیابان، پی پناهی میدوند».
مطالب برتر سایت
اولین نظر را ارسال کنید