موضوعات داستان
  • تربت

    صحرا علومی طارمسری

    از آن روز هیچ‌کس خبر نداشت. آن روز که امام حسین (ع) وصیتش را به برادرش داد و خاک تربت را به ام‌سلمه. چشم‌های ام‌سلمه اما از همان روز به خاک تربت خیره مانده بود. «این تربت را نزد تربت جدم بگذار، وقتی که...»

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۰/۲۷
    • بازدید: ۱۰۷۵۴
    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۰/۲۵
    • بازدید: ۷۴۴۱
  • دلواپسی

    عطیه رحمانی

    خم شد. چیزی از زمین برداشت. باز خم شد. چیزی از زمین برداشت.
    دوباره و چندباره. نزدیک رفتم به پرسش. نگاه کرد به آتش‌های فراوان سپاه دشمن.
    فرمود: «فردا کودکانم در این بیابان، پی پناهی می‌دوند».

     

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۰/۲۲
    • بازدید: ۷۹۵۷
  • سپاه پدر

    فاطمه نانی زاد

    هر روز فوج فوج مرد جنگی به لشگر مقابل افزوده می‌شد. بچه‌ها ترسیده بودند.
    - بابا پس کی لشگر تو می‌رسد؟
    - به زودی.

     

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    • بازدید: ۶۱۶۹
  • بلندی

    محمد مبینی

    من از این بالا همه‌جا را می‌بینم. من از این‌جا، همه آدم‌ها و اسب‌ها را می‌بینم. چقدر آدم! ... چقدر اسب! ... من از این بالا حتی رودخانه‌ای می‌بینم. چقدر آب! کاش کسی جرعه‌ای آب به من بدهد...

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    • بازدید: ۸۸۳۴
  • روضه

    مصطفی دولّو

    شب عاشورا،

    هیچ مجلس روضه‌ای نرفت.

    کنار گهوارۀ نوزادش نشست،

    تا صبح به او زل زد و اشک ریخت.

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۰/۰۵
    • بازدید: ۵۹۲۳
  • حسرتی که به دل ماند و نماند

    نیلوفر مالک

    از بچگی آرزو داشت ظهر عاشورا، علامت را روی دوشش بگذارد و جلودار دسته باشد.
    همه می‌گفتند: «کوچکی، بزرگ که شدی بیا.» بزرگ شد، میان کسانی که داوطلب بودند علامت را بلند کنند، از همه لاغرتر بود.

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۰/۰۲
    • بازدید: ۶۷۵۶
  • اشک و عطش

    حمزه ولی‌پور

    پسرک همان‌طور که داشت زنجیر می‌زد، توی صف در هیئت عزاداری پیش می‌رفت که ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. پس از چند لحظه با لحن کودکانه رو به آسمان کرد و با خود گفت: «خدایا گریه نکن. بچه‌ها دیگه تشنه نیستن».

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۹/۲۹
    • بازدید: ۶۷۷۹
  • بازدید

    سجاد یوسفی

    پدرش فوت شد. به سراغ لباس مشکی‌ها رفت. خندید. خیالش راحت شده بود. لباس مشکی‌ها را با شال یا حسین دیده بود.

    هر دیدی بازدیدی دارد!

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۹/۲۶
    • بازدید: ۴۳۸۰
  • تجارت

    محمدحسن ابوحمزه

    در سال‌های تجارت چه وقت بسیارموفق بودی؟

    - سال شصت و یک هجری. آن سال بسیار در کار تجارت سود بردم. روزهایی بود که در کوفه کاغذ بسیار کمیاب و گران شده بود. گویا همۀ مردم می‌خواستند نامه بنویسند.

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۹/۲۴
    • بازدید: ۳۸۴۲
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×