دسترسی سریع به موضوعات اشعار
شوق زیارت از زبان سید حمیدرضا برقعی
نوبت پرواز شد
یادم آمد شب بی چتر و کلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
زدم آهسته و گفتم
چه هوایی است خدایی
من و آغوش رهایی…
این ضریح شش گوشه، حج پاکبازان است
چشمه چشمه میجوشد خون اطهرت اینجا
کور میکند شب را زخم خنجرت اینجا
چشمه چشمه میجوشد از دل زمین هر شب
خون اصغرت آن جا، خون اکبرت اینجا
ساک خود وا نکرده زائر شد
از سر پیچ جاده راه افتاد
با صفا صاف و ساده راه افتاد
پا برهنه پیاده راه افتاد
پدر خانواده راه افتاد
زینب آمد کنار شش گوشه
شب جمعه کنار شش گوشه
دل من حالت عجیبی داشت
میشنیدم صدای قلبم را
چشم من حس بی شکیبی داشت
هوای دیدن شش گوشه دارم
نگاهی کن به چشم بیقرارم
که بارانیتر از ابر بهارم
فقط یک آرزو مانده به سینه
هوای دیدن ششگوشه دارم