دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
دل دختر به پدر خوش باشد

آمدی گوشۀ ویران، چه عجب!

زده‌ای سر به یتیمان، چه عجب!

 

تو مپندار که مهمان منی

    به خدا خوبتر از جان منی

زهرای سه ساله

اینجا محیط سوز و اشک و آه و ناله است 

اینجا زیارتگاه زهرای سه ساله است

 

اینجا دمشقی‌ها گلی پژمرده دارند 

 در زیر گل مهمان سیلی خورده دارند

دختر قصه

تمام می‌شوم امشب در آخر قصه

بخواب بانوی احساس! دختر قصه!

 

یکی نبود و یکی بود و آن یکی هم رفت

یکی یکی همه رفتند از در قصه

دردانۀ تو هستم

فرصت نکرده‌ای که تنت را بیاوری

یا تکه‌هایی از بدنت را بیاوری

 

بی‌تن رسیده‌ای که برای دلم خبر

از تلخی نیامدنت را بیاوری

کنج تاریک خرابه

کنج تاریک خرابه 

دل کوچیکش گرفته

صحنۀ خیمه و آتیش

از دلش هنوز نرفته

 

چشم‌های خرابه روشن شد

چشم‌های خرابه روشن شد، السلام علیک سر، بابا

 می‌پرد پلک زخمی‌ام از شوق، ذوق کرده است این قدر بابا

 

در فضای سیاه دلتنگی، چشم‌هایم سفید شد از داغ

 سوختم، ساختم بدون تو، خشک شد چشم من به در بابا

آخرین شام را تحمل کن...

در غبار غروب غمگینی، قافله پر غرور می‌آمد خسته جان و اسیر تاریکی از دیار حضور می‌آمد

می‌شد از بوی زخمشان فهمید، کربلا رفته‌اند و حالا هم ... می‌شد از چهره‌های آن‌ها خواند تا خدا رفته‌اند و  حالا هم

دام آتش

چه می‌شد که پروانه در دام آتش نباشد؟ پرِ بسته با هیمه‌ها در کشاکش نباشد

قرار است اگر قلب دنیا بسوزد ... بسوزد ولی شعله‌اش این همه داغ و سرکش نباشد

درهای بی کلید

سه ساله‌ای و چه قرن‌ها که، امید دل‌های ناامیدی صدای لب‌های بی صدایی، کلید درهای بی کلیدی

نرفته از خاطر زمانه، غمی که بر سینه‌ات نهادی خرابه‌هایی که نور دادی، حماسه‌هایی که آفریدی

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×