دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
این بار هم سه‌شعبه...

چسبیده است سینه به سینه به دلبرش

افتاده است پیکر او روی پیکرش

 

روی هزار و نهصد و پنجاه زخم بود

از تیغ و داس و نیزه و خنجر سراسرش

 

طفل یتیم، حس یتیمی نداشته

بر روی خاک، بال و پر خویش می‌‌زند

دارد دوباره او به سر خویش می‌‌زند

 

طفل یتیم، حس یتیمی نداشته

حالا عجیب بر جگر خویش می‌‌زند

 

پرستوی یتیم

روی دشتی از خون

روی تلی از خاک

ایستاده به تماشای عمو

می‌وزد باد و رخ سوخته‌ای می‌‌سوزد

می‌وزد باد و ترک‌های لبش شعله‌ور است

 

عباس می‌‌شوم علمم را بیاوری

 

با عمه گفت: کشت مرا سوز این نفس

من را بزرگ کرده برای همین نفس

با آخرین توانم و تا آخرین نفس

 

بعد هر زخم که خوردیم، نمـک می‌آید

آمده دشمن بد مـست، عمو اینجاها چقدر پارۀ سنگ است، عمو اینجاها

از چپ و راست برای تو بلا می‌آید چقدر تیر رها هست عــمو اینجاها

 

دویده‌ام که ذبیح گلوی تو باشم

دمی که جان ز تن محتضر جدا بشود

همان دم است که دلبر ز بر جدا بشود

 

خودت بگو که شدی مجتبای این صحرا

بگو چگونه پسر از پدر جدا بشود

شهاب شد که به آغوش کهکشان برود

شبیه تیر که از چلۀ کمان برود شهاب شد که به آغوش کهکشان برود

 

دوید از وسط سنگ‌های کوفی تا شبیه رود به دریای بیکران برود

لشگری از طوفان

سر بریدند ز فریاد تو گر هلهله‌ها صبر کن جان مده که دادرسی می‌آید سر خود را به روی دامن سبزش بگذار «که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید»

 

میوه‌های استجابت

 

خواستم دل را بساط غم کنم تا ز داغی عزایت کم کنم

بر کویر خشک لب‌هایت چو ابر بارشی می‌خواستم نم نم کنم

 

دلیر کوچک

کوچک‌ترین دلیر پس از شیرخواره بود

طفلی که در سپهر شجاعت ستاره بود

 

هرچند که اجازۀ جنگاوری نداشت

آماده باش، منتظر یک اشاره بود

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×