مشخصات شعر

دشت پر از یاس سفید

ابر خون می‌بارید

عطر گل می‌پیچید

بین یک دشت پر از یاس سفید

کاروان عاقبت از راه رسید

همه از ناقه زمین افتادند

هرکسی سمتی رفت

خسته هرکس به سر و سینۀ خود می‌کوبید

باز خاتون دو عالم به زمین پای نهاد

نه که او هم به روی خاک افتاد

نیست قاسم که پر چادر او را گیرد

نیست اکبر که عنانی گیرد

نیست عباس رکابش گردد

بین این قربانگاه

مثل هر منزل راه

کودکان را همه در دور و بر خویش شمرد

زیر لب می‌نالید

باز یک طفل کم است

نکند باز یتیمی مرده؟

خسته غمگین بی‌تاب

گفت با عمه رباب

دختری کم شده است

که سکینه با اشک

آب برداشته و علقمه رفته تنها

با عمو درد و دلش تازه شده

همه رفتند سر خاک عزیزی، اما

کودک من به کجاست؟

 

چه کنم قبر علی‌اصغر من خالی بود

گفت برخیز و بیا تا به زیارت برویم

دو خمیده، دو کمان و سپیدان حرم

دست بر خاک کشیدند و رسیدند به یک خاک غریب

غرق بوی خوش سیب

خواهر آمد به سر خاک برادر کم‌کم

خواهری چهره‌کبود، پیر‌تر از همه بود

می‌شناسی من را، با همین چین و چروک

با همین دیدۀ تار، تربتت می‌بینم

سر نداری که به بالای سرت بنشینم

خواست تا فاتحه خواند که به یادش آمد

فاتحه‌خوانی صد نیزه و تیر و شمشیر

فاتحه‌خوانی سنگ و دشنه

ختم قرآن کردند

نه به سی‌جزء، هزاران قسمت

ختم قرآن کردند

هر ورق یک طرفی می‌افتاد

مجلس ختم گرفتند ولی

به سر نیزه سرش را بردند

مجلس ختم گرفتند ولی

نعل تازه به سم اسب زدند

اسب را هی کردند

غرق در نوحه و آه

روضه‌خوانی کردند

لحظه‌ها پر دردند

کاسه آب آوردند

که بپاشند روی تربت خاکی برادر، قدری

یادش آمد ز ترک‌های لبش خون می‌ریخت

 

تشنه‌تر از همه بود

هر دو لب‌هاش کبود

آب می‌گفت و نگاهش کردند

آب می‌گفت و می‌خندیدند

بین آن دشت بزرگ

کسی انگار کمی آب برایش آورد

سنگ‌دل خنده زد و پیش نگاهش به زمین ریخت و رفت

به خودش آمد و گفت

نیمه جان آوردم

تا بگیری آن را

نفس آخر را

این تو و قافله‌ات

این امانت‌هایت

 

نوزده ‌طفل از این جمع ولی کم شده است

یا میان صحرا، زیر یک بوتۀ خار

دست در گردن هم جان دادند

یا زمان غارت از نفس افتادند

یا میان آتش، سوختند و ماندند

یا که بند زنجیر بر گلوشان افتاد

یا که از کعب نی و تازیانه مردند

یا که از آبله و تاول پا پژمردند

یا که از دیدن رأس عباس، سر نی تب کردند

یا که از ضربۀ سنگی سنگین

بارها غش کردند

بین اینان اما

بیشتر قلب مرا

داغ عزیزت سوزاند

تا که بر سینه سرت را چسباند

نوبت دختر شد

پیش من پرپر شد

یاد آن شام که غساله تنش را تا دید

گفت برمی‌گردم

کار من نیست که این قد کمان را شویم

این‌ همه تاول و زخم

بدنی کوچک و خرد

این ‌همه جای کبود

اندکی موی سپید

غل و زنجیر چرا باز نکردید از او

گل دامان که است؟

روی این صورت سرخ

جای دستان که است؟

با همان کنده و زنجیر به خاکش کردیم

نوزده ‌طفل از این جمع ببین کم شده است

 

دشت پر از یاس سفید

ابر خون می‌بارید

عطر گل می‌پیچید

بین یک دشت پر از یاس سفید

کاروان عاقبت از راه رسید

همه از ناقه زمین افتادند

هرکسی سمتی رفت

خسته هرکس به سر و سینۀ خود می‌کوبید

باز خاتون دو عالم به زمین پای نهاد

نه که او هم به روی خاک افتاد

نیست قاسم که پر چادر او را گیرد

نیست اکبر که عنانی گیرد

نیست عباس رکابش گردد

بین این قربانگاه

مثل هر منزل راه

کودکان را همه در دور و بر خویش شمرد

زیر لب می‌نالید

باز یک طفل کم است

نکند باز یتیمی مرده؟

خسته غمگین بی‌تاب

گفت با عمه رباب

دختری کم شده است

که سکینه با اشک

آب برداشته و علقمه رفته تنها

با عمو درد و دلش تازه شده

همه رفتند سر خاک عزیزی، اما

کودک من به کجاست؟

 

چه کنم قبر علی‌اصغر من خالی بود

گفت برخیز و بیا تا به زیارت برویم

دو خمیده، دو کمان و سپیدان حرم

دست بر خاک کشیدند و رسیدند به یک خاک غریب

غرق بوی خوش سیب

خواهر آمد به سر خاک برادر کم‌کم

خواهری چهره‌کبود، پیر‌تر از همه بود

می‌شناسی من را، با همین چین و چروک

با همین دیدۀ تار، تربتت می‌بینم

سر نداری که به بالای سرت بنشینم

خواست تا فاتحه خواند که به یادش آمد

فاتحه‌خوانی صد نیزه و تیر و شمشیر

فاتحه‌خوانی سنگ و دشنه

ختم قرآن کردند

نه به سی‌جزء، هزاران قسمت

ختم قرآن کردند

هر ورق یک طرفی می‌افتاد

مجلس ختم گرفتند ولی

به سر نیزه سرش را بردند

مجلس ختم گرفتند ولی

نعل تازه به سم اسب زدند

اسب را هی کردند

غرق در نوحه و آه

روضه‌خوانی کردند

لحظه‌ها پر دردند

کاسه آب آوردند

که بپاشند روی تربت خاکی برادر، قدری

یادش آمد ز ترک‌های لبش خون می‌ریخت

 

تشنه‌تر از همه بود

هر دو لب‌هاش کبود

آب می‌گفت و نگاهش کردند

آب می‌گفت و می‌خندیدند

بین آن دشت بزرگ

کسی انگار کمی آب برایش آورد

سنگ‌دل خنده زد و پیش نگاهش به زمین ریخت و رفت

به خودش آمد و گفت

نیمه جان آوردم

تا بگیری آن را

نفس آخر را

این تو و قافله‌ات

این امانت‌هایت

 

نوزده ‌طفل از این جمع ولی کم شده است

یا میان صحرا، زیر یک بوتۀ خار

دست در گردن هم جان دادند

یا زمان غارت از نفس افتادند

یا میان آتش، سوختند و ماندند

یا که بند زنجیر بر گلوشان افتاد

یا که از کعب نی و تازیانه مردند

یا که از آبله و تاول پا پژمردند

یا که از دیدن رأس عباس، سر نی تب کردند

یا که از ضربۀ سنگی سنگین

بارها غش کردند

بین اینان اما

بیشتر قلب مرا

داغ عزیزت سوزاند

تا که بر سینه سرت را چسباند

نوبت دختر شد

پیش من پرپر شد

یاد آن شام که غساله تنش را تا دید

گفت برمی‌گردم

کار من نیست که این قد کمان را شویم

این‌ همه تاول و زخم

بدنی کوچک و خرد

این ‌همه جای کبود

اندکی موی سپید

غل و زنجیر چرا باز نکردید از او

گل دامان که است؟

روی این صورت سرخ

جای دستان که است؟

با همان کنده و زنجیر به خاکش کردیم

نوزده ‌طفل از این جمع ببین کم شده است

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×