- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۹/۰۱
- بازدید: ۳۲۰۵
- شماره مطلب: ۹۲۷۳
-
چاپ
سجادهاش بر غربت او گریه کرده
از بار داغش پشت پیغمبر شکسته
تنهاترین سردار بی لشگر، شکسته
سجادهاش بر غربت او گریه کرده
پای غریبیاش دل منبر شکسته
بخشید آنکس را که زد نیزه به ساقش
او دستگیری میکند از هر شکسته
تا زهر را نوشید، فرمود: آه مادر
راحت شد این آئینۀ یکسر شکسته
بغض چهل سال مرا این زهر بشکست
اما غرورم را کسی دیگر شکسته
یک کوچۀ باریک و دو دیوار سنگی
یک راه بن بست و دو برگ و بر شکسته
فهمید فرزند بزرگم، ناسزا گفت
میخواست من باشم، ولیکن سر شکسته
گفتم که با رویم بگیرم ضربهاش را
رفتم نبینم حرمت مادر شکسته
اول مرا زد، بعد از آن هم مادرم را
من میزدم بال و پر و او پر شکسته
از روی چادر پای خود را بر نمیداشت
پایی که قبل از این جسارت، در شکسته
در زیر پاها گوشواره خردتر شد
خندید وقتی دید نیلوفر شکسته
خون لخته از تیزی سنگی بر زمین ریخت
فهمیدم از دیوار، کوچه، سر شکسته
«لایوم کیومک» حسینم، گریه کم کن
تنها نه من، از گریهات خواهر شکسته
میبینمت با مادرم بر شیب گودال
در لا به لای نیزه و خنجر شکسته
ای کاش میشد تا نبینم ساربان هم
انگشت را دنبال انگشتر شکسته
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
سجادهاش بر غربت او گریه کرده
از بار داغش پشت پیغمبر شکسته
تنهاترین سردار بی لشگر، شکسته
سجادهاش بر غربت او گریه کرده
پای غریبیاش دل منبر شکسته
بخشید آنکس را که زد نیزه به ساقش
او دستگیری میکند از هر شکسته
تا زهر را نوشید، فرمود: آه مادر
راحت شد این آئینۀ یکسر شکسته
بغض چهل سال مرا این زهر بشکست
اما غرورم را کسی دیگر شکسته
یک کوچۀ باریک و دو دیوار سنگی
یک راه بن بست و دو برگ و بر شکسته
فهمید فرزند بزرگم، ناسزا گفت
میخواست من باشم، ولیکن سر شکسته
گفتم که با رویم بگیرم ضربهاش را
رفتم نبینم حرمت مادر شکسته
اول مرا زد، بعد از آن هم مادرم را
من میزدم بال و پر و او پر شکسته
از روی چادر پای خود را بر نمیداشت
پایی که قبل از این جسارت، در شکسته
در زیر پاها گوشواره خردتر شد
خندید وقتی دید نیلوفر شکسته
خون لخته از تیزی سنگی بر زمین ریخت
فهمیدم از دیوار، کوچه، سر شکسته
«لایوم کیومک» حسینم، گریه کم کن
تنها نه من، از گریهات خواهر شکسته
میبینمت با مادرم بر شیب گودال
در لا به لای نیزه و خنجر شکسته
ای کاش میشد تا نبینم ساربان هم
انگشت را دنبال انگشتر شکسته
عالی هم سایت هم شعر ...دمتون گرم