- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۹/۰۱
- بازدید: ۲۰۵۰
- شماره مطلب: ۹۲۶۵
-
چاپ
جگر آتشین
خون بر لبش نشست، عرق بر جبین نشست
پنجاه و چند مرتبه آقا زمین نشست
پنجاه مرتبه به زمین خورد و ایستاد
از بس که زهر بر جگرش آتشین نشست
در کوچه بود یاد حسن بود و مادرش
یک دفعه پیر شد به رخش چند چین نشست
یک دست روی پهلو و یک دست بر جگر
در حجره، یاد جد غریبش زمین نشست
بالا سرش دو مادر گیسو سپید بود
یعنی کنار فاطمه، ام البنین نشست
چسباند تا که سینۀ خود را به خاک، دید
چرخاند روی سینه و آن لاله چین نشست
از تل کنار عمۀ خود داد زد ولی
ضرب هزار و نهصد و پنجاهمین نشست
یابن الشبیب ابروی او را سنان شکست
«والشمر جالس» به روی سینه این نشست
با عمه رفت کوفه و با عمه شام رفت
در کوچه دید دخترکی دل غمین، نشست
با آستین پاره سرش را گرفت، حیف
از بام آتشی به همین آستین نشست
سنگی که خورد بر سر بابا کمنانه کرد
بر گونههای کوچک آن نازنین نشست
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
جگر آتشین
خون بر لبش نشست، عرق بر جبین نشست
پنجاه و چند مرتبه آقا زمین نشست
پنجاه مرتبه به زمین خورد و ایستاد
از بس که زهر بر جگرش آتشین نشست
در کوچه بود یاد حسن بود و مادرش
یک دفعه پیر شد به رخش چند چین نشست
یک دست روی پهلو و یک دست بر جگر
در حجره، یاد جد غریبش زمین نشست
بالا سرش دو مادر گیسو سپید بود
یعنی کنار فاطمه، ام البنین نشست
چسباند تا که سینۀ خود را به خاک، دید
چرخاند روی سینه و آن لاله چین نشست
از تل کنار عمۀ خود داد زد ولی
ضرب هزار و نهصد و پنجاهمین نشست
یابن الشبیب ابروی او را سنان شکست
«والشمر جالس» به روی سینه این نشست
با عمه رفت کوفه و با عمه شام رفت
در کوچه دید دخترکی دل غمین، نشست
با آستین پاره سرش را گرفت، حیف
از بام آتشی به همین آستین نشست
سنگی که خورد بر سر بابا کمنانه کرد
بر گونههای کوچک آن نازنین نشست